Part 26: Mourning

311 127 104
                                    

هر چهار نفر، توی دالان بزرگ قصر نشسته بودن. چن آروم اشک میریخت و کیونگسو سعی میکرد آرومش کنه. چانیول فقط به نقطه ای خیره شده بود و بکهیون در تلاش بود تا دستهای اون پسر رو بگیره که نتیجه هر بار تلاشش یک چشم غره شدید از جانب چانیول بود. هیچ کدوم نمیدونستن چقدر زمان گذشته که چن گفت:"پری ها، بعد از مرگ ناپدید میشن و من حتی نمیتونم براش یه مراسم بگیرم."

چانیول فقط نگاهش کرد و کیونگسو گفت:"ما براش مراسم میگیریم. فقط جسمی نیست که به خاک سپرده بشه!"

بکهیون کلافه گفت:"چطوری جواب پدرش رو بدم؟!"

چن اشکهایی که روی صورتش بود رو پاک کرد و گفت:"باید بهش بگیم. خانواده ش حق دارن که بدونن. فقط نباید بگیم که اون با چه عنوانی از بینمون رفته."

چانیول عصبانی گفت:"چرا نباید بگیم «اما» یه پری بوده؟ چی این که اون تبدیل به پری شده بده که نباید کسی بدونه؟ حتی اگر جادوگر هم بود، هیچ چیز بدی وجود نداشت که بخوایم مخفی کنیم. از این رفتارهاتون حالم بهم میخوره. اینکه فقط فکر میکنید انسانها هستن که لایق زندگی ان. «اما» هم بهمون گفت که زمین قبل از اومدن انسانها برای جادوگرها بوده! پس چرا باز هم جوری رفتار میکنید که از اینکه «اما» یک پری بوده، خجال میکشید."

یک نفس حرفش رو زد و با اخم نگاهشون کرد. بکهیون گفت:"چانیول، ما اگر نمیخوایم بگیم، بخاطر خود «اما» و خانواده شه! اون هم تو همچین شرایطی! اگر این حرف درز پیدا کنه که یک اصیل زاده پری بوده، میدونی چه مشکلاتی پیش میاد؟ علاوه بر مشکلاتی که بین مردم پیش میاد، خانواده «اما» هم توی خطر میفتن. سونگجه فقط دنبال یه رده! تازه من حتی فکر میکردم هیچ کس نباید از مرگ «اما» مطلع بشه. اینطوری میتونیم سونگجه رو راحتتر پیدا کنیم چون اون به دنبال «اما»ست."

چانیول به بکهیون نگاه کرد و گفت:"مزخرفه! شما فقط به فکر اعتبار هانتر و خاندان سلطنتی هستید."

بکهیون آروم گفت:"چانیول، اگر تو «اما» رو چند سال میشناختی و برات نبودش سخته، «اما» تمام کودکی من رو کنارم بوده تا به امروز! خاطراتی که با هم داریم چیزی نیست که بتونم فراموشش کنم. اگر تو عصبانی هستی، من هم هستم. دارم دیوونه میشم ولی به عنوان یه فرمانده، مجبورم که منطقی فکر کنم و تصمیم بگیرم."

چانیول با خشم به بکهیون نگاه کرد و هیچی نگفت. چن گفت:"بکهیون، میدونم زمان مناسبی برای این حرف نیست ولی ..."

همه بهش نگاه کردن و گفت:"من میخوام از تیم بیرون بیام. با اتفاقی که برای «اما» افتاده، واقعا نمیتونم تحمل کنم که برگردم و مبارزه کنم. شاید برای همتون «اما» کسی بود که باهاش خاطرات زیادی دارید ولی در مورد من، «اما» زنی بود که تمام سالها از دور عاشقش بودم و جرات نزدیک شدن بهش رو نداشتم. وقتی برای اولین بار باهاش مستقیم صحبت کردم، جرقه ای که بینمون شکل گرفت چیزی نبود که بشه نادیده ش گرفت. من الان پر از حسرتهایی هستم که حتی نمیتونم بهشون برسم! و از لحاظ روحی واقعا توان بودن توی هانتر رو ندارم."

HunTeR (Completed)Where stories live. Discover now