روی تختش دراز کشیده بود و با ذوق پاهاش رو به تخت میکوبید و نخودی میخندید. چن سعی میکرد بی توجه به رفتارهای کای، ذهنش رو برای سوال و جوابهای بکهیون آماده کنه. میدونست قراره از چند ناحیه مختصاتی جر بخوره ولی خب، از پسش برمیومد.
کای با ذوق تکون میخورد و دستش رو جلوی دهنش میذاشت و میخندید که مثلا صداش هیونگهاش رو اذیت نکنه. بالاخره تونسته بود باباش رو بغل کنه و بهش بگه بابا. این مدت براش شکنجه بود. اینکه میدونست که چانیول باباشه و مجبور بود مخفیش کنه و با افتخار نمیتونست راه بره و بگه من پسر پارک چانیولم ولی الان میتونست حداقل جلو تیمشون بگه هی، من پسر پارک چانیولم! هی، پارک چانیول بابامه! هی اگر دست از پا خطا کنید به بابام میگم. و همین جمله ها باعث میشد قند تو دلش آب شه و بخواد عر بزنه. تو حالت خفه ای با ذوق گفت:"بغلم کرد! واااای!!! بغلم کرد!!!"
با صدای عصبی کیونگسو، چشمهاش رو باز کرد:"تو، اگر دلت میخواد همینطوری وول بخوری و صدا بدی، گورتو گم کن پیش اونی که بغلت کرد."
به کیونگسو نگاه کرد که برزخی بهش نگاه میکرد. گفت:"من که چیزی نگفتم."
کیونگسو عصبی گفت:"نیم ساعته داری دیوونم میکنی. بهتره بری بیرون تا خودم ننداختمت بیرون."
کای به چن نگاه کرد و چن هیچی نگفت. چون اصلا حرفهای اونها رو نمیشنید. کای از جاش بلند شد و با تخسی به کیونگسو نگاه کرد و گفت:"فردا میگم دهنتو سرویس کنه. بداخلاق."
و در حالیکه پاش رو روی زمین میکوبید، از اتاق بیرون رفت و با ذوق دوید سمت اتاق باباش. امیدوار بود که بیدار باشن. در رو محکم زد و منتظر شد. وقتی بعد از 2 دقیقه، صدایی نیومد، با بغض دوباره در زد و منتظر شد. صدای پای چانیول رو شنید و بعد در باز شد و چانیول با چشمای متعجب نگاهش کرد و گفت:"چیزی شده کای؟"
کای با بغض گفت:"هیونگ بداخلاق من رو از اتاق انداخت بیرون. میتونم پیش تو بخوابم بابا؟"
چانیول ته دلش حس کرد یه چیزی تکون خورد و گفت:"یه لحظه صبر کن."
و در رو کیپ گذاشت و سریع سمت بکهیون رفت و لباسهاش رو با جادو تنش کرد و برگشت و دست کای رو گرفت و گفت:"الان تخت رو برات درست میکنم."
و با تکون دادن چوبدستیش، رو تختی هایی که کثیف بودن رو جایگزین کرد با یه سری نو از لحاف و بالش. کای گفت:"پیش من میخوابی؟"
و با نگاه ملتمس نگاهش کرد. چانیول گفت:"نه. پیش بکهیون."
کای با اخم گفت:"ولی من پسرتم. باید منو بغل کنی."
چانیول یه نگاهی به بکهیون انداخت و با تردید، تخت دوم رو به تختی که بکهیون روش خوابیده بود، چسبوند و گفت:"خوبه؟"
کای با ذوق رو تخت پرید و گفت:"عالیه. همیشه دوست داشتم با تو بخوابم."
چانیول انگشت اشاره اش رو روی بینیش گذاشت و گفت:"آروم کای. بکهیون امشب خیلی اذیت شده. با جادو خوابوندمش."
YOU ARE READING
HunTeR (Completed)
Fanfictionتوی دنیایی که آدمهای عادی به دست جادوگرا کشته و شکنجه میشن، شکارچی های جادوگر کمی حاضر به مبارزه ان. بیون بکهیون از تمام جادوگرای دنیا متنفره و خشن ترین شکارچی جادوگره. پارک چانیول، یک جادوگره که دوست داره هم مردم خودش رو نجات بده و هم انسان ها رو. ...