🦋☁مینهو روی کاناپه سیاه زنگ وسط سالن نشسته بود و چشم های بی حسش و به رو به روش دوخته بود هنوز خاطرات اون شب و نمیتونست درک کنه و داخل این یک هفته به هیچ کدوم از کارهاش نرسیده بود فقط یه گوشه نشسته بود و مثل روانی ها یک لحظه میخندید و لحظه ای بعد اشک هاش گونه هاش و خیس میکردن
و این موضوع داشت چان و روانی میکرد دیدن مینهو داخل این وضعیت اخرین چیزی بود که میخواست و اینکه نمیتونست کاری برای مینهو انجام بده کمکی بهش نمیکرد اون حتی دلیل این حال جفتش رو هم نمیدونست فقط میتونست جفت زیباش و به اغوش گرمش دعوت کنه و اونقدر پسر و بین بازو هاش نگه داره و ببوسه تا کم کم به خواب بره و به بی قراری هاش پایان بده
از اون شبی که چان ، مینهو رو با چشم های اشکی و بی حال داخل اغوش فلیکس با کمک اون پسر رقاص پیدا کرده بود عزیزترینش بیشتر از دو کلمه باهاش صحبت نکرده بود و هر چقدر از فلیکس سوال میپرسید فلیکس توضیحی بهش نمیداد و حتی برای دیدن اون پسر رقاص دوباره به بار رفته بود تا بتونه از طریق اون اطلاعاتی به دست بیاره و تونسته بود ماجرا را رو هرچند دست و پا شکسته تا حدودی متوجه بشه و مطمئن بود این ماجرا قرار نیست برای مینهو خوب تموم بشه
این وضعیت حتی برای فلیکس بدتر بود تمرین های سخت و خسته کنندش باعث ضعف وحشتناکی داخل جسمش شده بود و از نظر روحی انگار داشت شکنجه میشد همه درد ها یک دفعه بهش هجوم اورده بودن و ذهن اشفتش یک لحظه هم چهره شکسته و پر از غم جونگین و از یاد نمیبرد و دردی که بخاطر دوری از جفتش میکشید کم کم داشت غیر قابل تحمل میشد و از پا درش میورد
یک هفته بخاطر ترس از دوباره دیدن چهره امگا و حس عذاب وجدان به دیدن بتای کوچولوش نرفته بود و به شدت دلتنگ بود شاید کمتر از یک ساعت اون پسر و بین بازوهاش داشت و عطرش و نفس کشیده بود و جز یه اسم چیزی ازش نمیدونست اما دلتنگ بود بیشتر از اونی که بتونه با کلمات میزان دلتنگیش و توصیف کنه
اون درگیر احساساتی شده بود که مردم عشق خطابش میکردن و این باعث ایجاد شدن کمی ترس داخل وجود فلیکس میشد اون اینقدر قوی بود که بتونه از این عشق محافظت کنه یا قرار بود به زودی شکست بخوره؟
فلیکس رقصیدن و متوقف کرد و بطری ابش و از روی زمین برداشت و گوشه سالن رقص نشست در بطری و باز کرد و کمی ازش و خورد باید با مینهو صحبت میکرد اونا تا ابد نمیتونستن از جونگین فرار کنن و به هیونجین و چان راجب پیدا شدن جونگین چیزی نگن
از جاش بلند شد باید هرچه سریع تر پیش مینهو میرفت و باهاش صحبت میکرد و بعدش خودش و به جیسونگ میرسوند تا یکم ارامش و به وجودش برگردونه میدونست حتما بتاش و بخاطر این همه وقت که به دیدنش نرفته ترسونده و ناراحتش کرده البته که فلیکس حاضر بود بخاطر بخشیده شدنش و از بین بردن حس های بد جفتش هرکاری انجام بده حتی اگر بهای اون کار نابودی غرورش و به خطر افتادن موقعیت و شغلش بود
بعد از شستن بدنش و صحبت کوچیکی که با منیجرش داشت سمت ماشینش رفت اما وقتی نزدیک ماشینش شد متوجه مرد مشکی پوشی شد که به ماشینش تکیه داده بود و بهش خیره شده بود ماسک سیاه روی صورت مرد نمیزاشت متوجه صورتش بشه یکی از ابرو هاش بالا رفت و خودش و به مرد رسوند
- ببخشید اقا میشه لطفا برید کنار
مرد تکیش و از ماشین گرفت و دقیقا رو به روی فلیکس ایستاد و محکم به عقب هلش داد و فلیکس که انتظار همچین چیزی رو نداشت از پشت روی زمین افتاد و صدای کوچیکی از روی درد از بین لب هاش خارج شد
قبل از اینکه فلیکس بتونه حرکتی کنه و بخواد بلند بشه مرد لگدی به پهلوش زد و روی دلش نشست به لباس فلیکس چنگ زد و صورتش هاشون و بهم نزدیک کرد به راحتی از قدرت بدنیش هرکسی میتونست تشخیص بده اون یه الفاست اما الفا بودن یا نبودن اون تا زمانی که کسی مثل لی فلیکس قربانی باشه اهمیتی نداشت
با دستش ضربه محکمی به پهلوی الفا زد و باعث بلند شدن صدای فرد رو به روش و شل شدن دستاش شد فلیکس از فرصت استفاده کرد و الفا رو از روی بدنش کنار زد و جاهاشون و عوض کرد حالا اون بود که روی بدن الفا نشسته بود و دست هاش و بالای سرش محکم نگه داشته بود و با چشم های ابیش که حالا کم کم داشتن کمرنگ تر میشدن و میزان قدرت صاحبشون و به رخ میکشیدن به چشم های سیاه الفا خیره شده بود صورتش و نزدیک صورت الفا برد
-فکر کردی داری چیکار میکنی؟
الفا سعی کرد دستاش و از بین انگشت های قوی و کشیده فلیکس ازاد کنه اون پسر واقعا بتا بود؟
-احمق نباش لی فلیکس ، به حرف هام گوش بده جونگین در خطره!
همین حرف باعث شد ذهن بهم ریخته فلیکس حتی بیشتر از قبل بهم بریزه و ترس وحشتناکی داخل وجودش ریشه کنه
-چی؟
مرد دوباره تکونی به خودش داد
-من دشمنت نیستم فلیکس مجبور شدم بهت حمله کنم چون اون اینجاست و داره از این وضعیت لذت میبره اگر بهم اعتماد نکنی به زودی هممون و میکشه!
فلیکس گیج شده بود اون مرد داشت در مورد کی حرف میزد؟
-داری در مورد کی حرف میزنی؟
مرد از فرصت استفاده کرد و دستش و ازاد کرد و دور گردن فلیکس حلقه کرد اما فشاری به گردن فلیکس وارد نکرد
-یه دوست که تبدیل به دشمن شده کسی که جسم و روحش با تو گره خورده فلیکس! به هیونجین بگو اگر این بار جونگین و رها کنه برای همیشه از دستش میده
مرد فلیکس شوکه رو کنار زد و از روی زمین بلند شد سمت موتور مشکی که نزدیک ماشین فلیکس بود دوید و بعد از نیم نگاهی که به بتا انداخت اونجا رو ترک کرد
✧─── ・ 。゚★: *.✦ .* :★. ───✧
امیدوارم دوسش داشته باشید
خوشحال میشم نظراتتون و بهم بگید🤍
YOU ARE READING
Music of life
Romance-تو هیچ وقت به قولت عمل نکردی هوانگ! بهم گفتی نمیزاری دیگه اذیتم کنه بهم گفتی نمیزاری دیگه هرشب زیرش جون بدم و ارزوی مرگ کنم بهم گفتی برمیگردی تا منم همراه خودت ببری ولی همش حرف بود نه؟ با اون همه دروغ بهم بگو دوباره چطور بهت اعتماد کنم؟! Couple : j...