part24

247 40 28
                                    

درحالی که موهای بلندش و پشت سرش میبست نگاه کلی به خیابون های شلوغ سئول انداخت، چهارسال از اخرین باری که به کره امده بود میگذشت و حالا درحالی که یه دختر بچه ی پنج ساله بخاطر تشکر بابت ابنباتی که بهش داده بود از پاهاش اویزون شده بود منتظر امدن یه کفتار پیر و راهی برای نجات از شر مزاحم پر حرف و کوچولوش بود

- اجوشی نمیخوایی داستان زندگیت و برام بگی؟

چشماش و با کلافگی بست نمیدونست بار چندمه این سوال و ازش میپرسه، سمت دختربچه برگشت و روی زمین زانو زد و شونه های دختر و داخل دستاش گرفت

- چه اصراری داری داستان زندگی من و بدونی؟

دختر بچه لبخند بزرگی زد که باعث شد چشم هاش تبدیل به دوتا خط صاف بشن

- آپا همیشه میگه با دونستن زندگی بقیه میتونی به کم شدن درد هاشون کمک کنی، منم میخوام دردهای تو رو کم کنم اجوشی چون بهم ابنبات دادی

به چشم هاش تابی داد و لعنتی به پدر دختربچه و محبت نا به جای خودش فرستاد

- خیلی خوب باشه

از روی زمین بلند شد و دست کوچیک دختر بچه رو بین دستاش گرفت و قدم های بلندش و سمت نزدیک ترین نیمکت برداشت

- 18 سالم بود که جفت حقیقم و پیدا کردم، اون یه الهه بود در کنار منِ بی دست و پا اما الهه ها همیشه بی نقص نیستن

روی نیمکت نشست و دختر و روی پاهاش نشوند

- عاشقش بودن اما اون چیزی جز بدبختی برای من نداشت پس رهاش کردم ، جفتم و رد کردم و بی توجه به چهره‌ی شکستش کره رو ترک کردم تا زندگی جدیدی رو داخل مالزی شروع کنم و خب داخلش موفق بودم تا زمانی که یه دوست قدیمی پیدام کرد، اون فرد باید سرش بالای چوبه‌ی دار میرفت اما خوشبختانه یا متاسفانه بعد از دوسال ازاد شده بود و حالا جلوی چشمای من ایستاده بود

نگاهی به چهره ی کنجکاو دختر انداخت و روزنامه وار ادامه داد

- ازم خواست عضوی از باندش بشم، خب پیشنهاد وسوسه کننده ای بود یه زندگی راحت همراه قدرت و پول و من کی بودم که قبولش نکنم؟ عضو باندش شدم دوسال تمرین کردم ، ادم کشتم، مواد مصرف کردم و با ادمای مختلف بودم تا حالا که بخاطر یه ماموریت کوفتی دوباره پام و داخل سئول گذاشتم و این تمام زندگی منه که برای دونستنش اعصابم و بهم ریختی

با صدای تشویق کوچیکی از سمت دختر خنده ی ارومی کرد

- واو اجوشی تو واقعا باحالی! حالا که جفتت و رد کردی نظرت در مورد ازدواج با دختری به خوشگلی من چیه؟

موهای دختر و بهم ریخت و از روی پاش بلندش کرد

- هر وقت بزرگ شدی در موردش فکر میکنم اما حالا تو فکر نمیکنی وقتش شده بری خونه؟

دختر سرش و تکون داد و در حالی که لب پایینش و جلو داده بود دست های کوچیکش و براش تکون داد و شروع به دوییدن کرد

با نگاهش رفتن دختر و دنبال کرد و بی اختیار لبخند کوچیکی روی لبش نقش بست، با نشستن دستی روی شونه اش نگاهش و از دختر به صاحب دست تغییر داد و با دیدن فردی که منتظرش بود لبخندش بزرگتر شد

- لوکاس هیونگ

لوکاس لبخندی به چهره‌ی کیوت و خوشحال جیسونگ زد و کنارش روی نیمکت جا گرفت

- دختر بامزه ای بود

جیسونگ سرش و به نشونه‌ی تایید تکون داد

- میشه ماهم یه بچه به سرپرستی بگیریم؟ یا نمیدونم میشه بزنی یکی رو حامله کنی بچه رو ازش بگیری؟

نگاه متعجب لوکاس روی بتای کنارش به گردش افتاد

- مورد اول و شاید بتونم قبول کنم اما گزینه‌ی دومی که جلوی پام گذاشتی اصلا جذاب نبود پیتر

جیسونگ بلند شد و بی توجه به مردمی که از جلوشون عبور میکردن و عمومی بودن مکانی که داخلش قرار داشتن روی پاهای لوکاس نشست

- خب پس کی برای دیدن بچه ها بریم پرورشگاه؟

لوکاس دستاش و دور کمر بتا حلقه کرد، میدونست پسر فردا بیخیال این موضوع میشه و فراموش میکنه که یه بچه میخواسته

- فردا عزیزم امروز کارهای زیادی برای انجام داریم

جیسونگ انگشتش و روی لب های الفا کشید

- همه‌ی اون کارها میتونن منتظر بمونن چون من خستم و الان تنها نیاز دارم روی تخت تو باشم

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 14, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Music of lifeWhere stories live. Discover now