part 22

265 71 32
                                    


🦋☁

پنج روز از زمانی که جونگین توسط لوکاس به کلیسا اورده شده بود میگذشت و داخل این پنج روز همه دچار یه چرخه‌ی بی پایان تکراری شده بودن

هیونجین و فلیکس با اینکه از مکانی که جونگین و جیسونگ اونجا بودن اطلاع داشتن کاری نمیتونستن انجام بدن چون لوکاس بار ها بهشون اخطار داده بود اگر تا زمانی که اون نخواسته حرکتی بکنن باید جسم بی جون معشوقه هاشون و به اغوش بکشن و با شناختی که از اون روانی داشتن مطمئن بودن حرفش و عملی میکنه و داخل کلیسا خون و سرما به تنهایی فرمان روایی میکردن، جونگین انگار تمام خاطراتی که بیرون از کلیسا ساخته بود و فراموش کرده بود و ذهنش داخل روزی که رها شده بود گیر کرده بود و شبیه یه بچه یازده ساله رفتار میکرد و حتی جیسونگ رو هم به یاد نمیورد

تیکه های شیشه هر روز روی دست های زخمی جونگین کشیده میشدن و زخم های جدید و به وجود میوردن و وضعیت زخم های قدیمی رو بدتر میکردن و شیشه تنها زمانی دست از بوسیدن پوست سفید دست جونگین بر میداشت که حضور لوکاس و حس کنه، بعد از پیچیدن عطر اروم الفا داخل بینی جونگین، امگا به خودش اجازه میداد شیشه رو روی زمین رها کنه و بدن بی جونش و داخل اغوش هیونگش بندازه و با چشم های اشکی تا زمانی که بیهوش بشه بار ها از لوکاس بپرسه که چطور زندست و با دست های زخمیش زخم روی گونه‌ی الفا رو لمس کنه و لوکاس همیشه بعد از تمیز کردن و بستن زخم های امگا اون و دوباره همونجا رها میکرد

تنها کسی که وضعیت نسبتا خوبی داشت جیسونگ بود، لوکاس باهاش خوب رفتار میکرد و جایی که بهش داده شده بود راحت و گرم بود و هرچیزی که نیاز داشت و فقط کافی بود به لوکاس بگه تا بهش داده بشه تنها چیزی که باعث ازارش میشد صدای گریه هایی بود که هر شب از سمت دیگه‌ی کلیسای بزرگ گوشاش و پر میکرد و تقریبا مطمئن بود اون صدا ها به جونگین تعلق دارن اما لوکاس هیچ وقت نمیزاشت به مکانی که منبع صدای گریه ها بود نزدیک بشه

روی تخت نشسته بود و بی حوصله به دیوار رو به روش زل زده بود مدت زمان زیادی بود که داخل کلیسا تنها بود و لوکاس بهش گفته بود تا نیمه شب قرار نیست برگرده و هیچ موجود زنده‌ی دیگه‌ای داخل کلیسا نبود، از روی تخت بلند شد و تصمیم گرفت برای بار چندم کلیسا رو بگرده اما اینبار اتاق های سمت دیگه‌ی کلیسا رو میگشت در هر صورت لوکاس اونجا نبود که بخواد مانعش بشه و بهترین فرصت بود. از اتاق خارج شد و برای مطمئن شدن از اینکه کسی اونجا نیست اطراف کلیسا رو گشت و با ندیدن کسی با لبخند بزرگی که روی لبش نشسته بود به سمت دیگه‌ی اون مکان مقدس قدم برداشت ، اگر میخواست صادق باشه اونجا بیشتر از ترسناک بودن زیبا و خیره کننده بود

از پله های سنگی به ارومی بالا رفت و وارد راه رویی که اتاق ها قرار داشتن شد، دیوار بزرگ سفیدی جلوی اتاق ها کشیده شده بود و اون ها رو از دید سالن اصلی مخفی میکرد و مجسمه بزرگ مریم مقدس که ارتفاعش تا سقف کلیسا میرسید راه رو و به دو بخش تقسیم میکردن

Music of lifeWhere stories live. Discover now