part 7

382 99 24
                                    


🦋☁

روی کاناپه دراز کشیده بود و پلک های خستش روی هم افتاده بود ، نمیدونست دقیقا چقدر از زمانی که همراه هیونجین به خونه مینهو و چان امده بود و با کمک مینهو موضوع رو به هیونجین و چان گفته بود میگذشت

هنوز صحنه در هم شکستن قلب عاشق هیونجین در لحظه ای که فهمید معشوقش داخل این سال ها به اجبار تن به چه کاری داده داخل ذهن فلیکس مثل یه فیلم بی پایان پخش میشد و به روحش زخم های عمیق تری وارد میکرد

همشون شبیه دونده ای شده بودن که بعد از پشت سر گذاشتن یه مسیر طولانی حالا در یک قدمی خط پایان ایستاده بودن و اما توانی برای جلو رفتن نداشتن انگار باری به سنگینی تمام غم ها و درد های بچگیشون روی دوششون قرار گرفته بود و مانع حرکتشون میشد

اونا گمشدشون و پیدا کرده بودن اما چرا ارزو میکردن کاش هیچ وقت با جونگین رو به رو نمیشدن؟
مگه تمام این سالها برای دوباره دیدنش دست و پا نزده بودن؟

شاید تمام این ها بخاطر قول هایی بود که زیر پا له شده بودن حرف هایی که همراه باد رها شدند و کودکی که در این بین قربانی فراموشی ان ها شده بود

اتفاقات اخیر باعث شده بود فلیکس خودش و دوباره داخل سیاهی مطلق شب با تصویر های تار پیدا کنه صدای ضجه های هیونجین دوباره توی گوشش شروع به زنگ زدن کرد بود برف های سفیدی که با خون امگا معصومشون رنگ گرفته بود

چاقویی که بین انگشت های مینهوی 14 ساله میدرخشید و مقصد بعدیش و قلب کشیش کلیسا انتخاب کرده بود

ترسی که در تک تک سلول های بدنش جریان پیدا کرده بود و کلید هایی که داخل دستانش میلرزیدند و سعی میکردند قفل زنگ زده دروازه های بزرگ کلیسا را باز کنن

با بلند شدن صدای زنگ در فلیکس سریع چشماش و باز کرد و شروع به نفس نفس زدن کرد حتی متوجه نشده بود تمام این مدت نفسش و حبس کرده بود

از روی کاناپه بلند شد و خواست سمت در بره که چان جلوش و گرفت

-بشین فلیکس خودم در و باز میکنم

فلیکس سرش و تکون داد و باشه ارومی گفت که باعث لبخند گرم چان شد نگاه بتا روی لب های خندان و صورتی رنگ الفا نشست اونا هنوز چان و داشتن نه؟

چان مثل همیشه کمکشون میکرد از این مرحله هم عبور کنن و احساسات در همشون و درست کنند درست مثل تمام این 6 سالی که رهاشون نکرده بود

اون مرد درست مثل پدری بود که اغوش گرم و دوست داشتنیش همیشه برای بچه های ترسیده اش باز بود همون تکیه گاه قوی که هرگز قرار نبود خراب بشه همون کورسوی امید که داخل تاریک ترین لحظات زندگی و اوج بی حسی و نا امیدی به سمتت میاد

چان از لحظه ای که پا به زندگی تاریک اون ها گذاشته بود همشون رو با تمام زخم هاشون به اغوش کشیده بود از مردابی که داخلش غرق شده بودن بیرون کشیده بود و زندگی تازه ای و به همشون هدیه داده بود

Music of lifeWhere stories live. Discover now