part 23

239 59 19
                                    

تنها صدایی که سکوت حاکم بر اتاق و میشکست صدای نفس های کوتاه و سریع جیسونگ بود ، انتظارات بیشتری از پرونده مینهو داشت اما همین هم جواب منطقی برای درک رفتار های بی رحمانه و متغیر مینهو بود

-اگر مینهو به جای مدل تصمیم میگرفت یه قاتل بشه قطعا داخل کارش بی نظیر عمل میکرد

با بیخیالی شونه هاش و بالا داد و بعد از برداشتن پرونده مینهو و هیونجین از اتاق خارج شد ، جیسونگ در مورد باز کردن در اتاق بعدی مطمئن نبود اتاقی که به فلیکس تعلق داشت راز پشتش حتی میتونست زندگی جیسونگ و هم تحت تاثیر قرار بده و کل اضطراب بتا تنها برای زندگی خودش بود نه سختی هایی که معشوقش کشیده ، جیسونگ واقعا میخواست نگران فلیکس باشه نگران زخم هایی که شاید هنوز همراهش بودن و میخواست کوچیک ترین درد های اون بتا رو ترمیم کنه اما نه حالا نه زمانی که داشت متوجه میشد ادم های جدید زندگیش خود شیطانن و جایی که درونش پا گذاشته خود جهنم

جیسونگ میخواست زندگی کنه و تنها قانون بازی مرگ کلیسا خودخواهی و اگاهی بود بجز اون به تنهایی نابود میشد و حتی خاکسترش هم به دست کسی نمیرسید

در اتاق سوم و باز کرد، اتاق فلیکس چیدمان متفاوتی با بقیه اتاق ها داشت و مجسمه بزرگ مسیح که به صلیب کشیده شده بود بیشتر از تمام وسایل اونجا جلب توجه میکرد، شمع های بیشمار کوچیک و بزرگی که رو به روی مجسمه روی زمین افتاده بودن نشونه از عبادت های بی پایان فلیکس میداد انگار میخواست با دعا کردن خودش و از دست موجودات سیاه و منفی دورش نجات بده

بتا نگاهش و از مجسمه گرفت و چشم هاش و به دنبال پرونده کرمی رنگ روی میز به چرخش در اورد اما اثری از هیچ پرونده ای روی میز قدیمی نبود،نگاه کنجکاوش و به دور تا دور اتاق داد تا شاید اثری از پرونده پیدا کنه و توجهش در ثانیه به گوشه نوک تیز کرم رنگ پشت مجسمه برخورد کرد اما جراتی برای جلو رفتن و برداشتنش نداشت، اون مجسمه ازارش میداد و میترسوندش انگار که زنده بود و قرار بود هر لحظه تکون بخوره و جیسونگ و خفه کنه

با ترس قدم های کوتاهش و سمت مجسمه برداشت و در حالی که سعی میکرد لرزش دستش و کنترل کنه شونه ی مجسمه رو گرفت و با بالا کشیدن خودش تونست پرونده رو برداره و سریع از مجسمه فاصله گرفت و نفس حبس شده‌اش و با ارامش بیرون فرستاد و پرونده رو باز کرد

- لی فلیکس در سن ۸سالگی با پنج خودکشی ناموفق و داشتن افسرگی به توهم کوتارد مبتلا و بخاطر تلاش های مکررش برای نابودکردن افراد مختلف به کلیسا منتقل میشود و هرگز اجازه‌ی حضور او در جامعه و ارتباط برقرار کردن با انسان های عادی داده نمیشود

جیسونگ خنده عصبی کرد و پرونده فلیکس و به سمت دیوار پرت کرد

-چی شد؟ از اطلاعاتی که به دست اوردی لذت نبردی یا برای خودت متاسفم شدی که جفتت یه احمقه که تصور میکنه مرده؟

با شنیدن صدای اشنای لوکاس چشمامش و بست و حلقه دستاش و دور پرونده های باقی مونده محکم تر کرد چطور متوجه صدای قدم های لوکاس نشده بود؟، با تردید سمت لوکاس برگشت و سعی کرد ترسش و پشت لبخند دروغینش پنهان کنه

-هیونگ..

لوکاس قدم های اروم و سمت جیسونگ برداشت و بتا رو مجبور کرد تا جایی که جسم ترسیدش به مجسمه برخورد کنه عقب بره، جیسونگ نمیتونست ترسی که داخل وجودش ریشه کرده بود و انکار کنه و مانع جمع شدن قطرات بیرنگ داخل چشماش بشه، صورت لوکاس کمتر از یک بند انگشت باهاش فاصله داشت و بوی عطر تلخش حال بتا رو دگرگون میکرد و توان هر حرکتی رو ازش گرفته بود

-برو عقب لوکاس...داری اذیتم میکنی!

لبخند لوکاس روی لب هاش نقش بست و خودش و عقب کشید و بعد از مکث کوتاهی سمت مخالف بتا چرخید ، به همون سرعتی که به جیسونگ نزدیک شده بود رهاش کرده بود

-متاسفم عزیزم، نمیخواستم اذیتت کنم

جیسونگ چند قدم جلو امد تا از مجسمه فاصله بگیره و به خودش جرات بیان کردن خواستش و داد

-من نمیخوام دیگه اینجا باشم میخوام برم

با پیچیدن صدای خنده ی اروم لوکاس داخل فضای سر اتاق  جیسونگ لبش و گاز گرفت و خودش و برای شنیدن جواب نه اماده کرد

-هیچ کس هیچ وقت از اینجا خارج نمیشه ، پرونده ها رو همینجا رها کن و لطفا به اتاقت برگرد نمیخوایی که با نور شمع های اینجا به صبح برسی مگه نه؟

نگاه بتا با ترس دور اتاق به گردش در امد و در اخر سمت مجسمه کوچیک سنگی مریم مقدس که پایین جسم مسیح قرار گرفته بود کشیده شد ذهنش هیچ دستوری بجز فرار به هر قیمتی رو نمیداد پس بدون لحظه ای تردید مجسمه رو برداشت و قبل از اینکه فرصتی به لوکاس برای خارج شدن از اتاق بده مجسمه رو به سر الفا کوبید و بی توجه به صدای دردمندش کارش و تا زمان افتادن جسم نیمه جون مرد روی زمین ادامه داد، دیگه نمیخواست اونجا بمونه دیگه نمیخواست لوکاس یا حتی فلیکس و باور کنه فقط میخواست از زندانی که براش ساخته شده فرار کنه و بی اهمیت به افرادی که پشت سر رها میکنه دوباره زندگی عادی خودش و شروع کنه، دیگه نیازی به محبت از طرف یه دیوونه نداشت ، اون دیگه فلیکس و نمیخواست!

برای جیسونگ دیگه هیچ چیزی مهم نبود نه صاحب صدای گریه های شبانه ای که دوباره از سر گرفته شده بود، نه خون قرمز رنگی که از سر لوکاس جاری شده بود و نفس هایی که قطع شده بود، دیگه حتی صدای اژیری که به پلیس تعلق داشت و فریاد های پی در پی فلیکس که داخل کلیسا میپیچید اهمیتی نداشت

تنها چیز با اهمیتی که وجود داشت تنها زنده موندن خود جیسونگ و فرار کردن از تمام ادم های دورش بود، اون به یه شروع جدید نیاز داشت بدون حضور فلیکس و جونگین

-------
نمیدونم اپ کردنش کار درستی بود داخل این شرایط یا نه اما اینو فقط برای این اپ کردم تا شاید چند دقیقه بتونه ذهن شما رو از اتفاقات فاصله بده و اروم کنه و اینکه قرار بود سریع تمومش کنم اما نظرم تغییر کرد 

Music of lifeWhere stories live. Discover now