نگاهش را به موجهایی که در تاریکی میخروشیدند دوخته بود، اما ذهنش آنجا حضور نداشت. حتی نمیدانست به چه فکر میکند، فکرهای پارهپاره در سرش پرواز میکردند.
صدای قدمهایی که به سمتش میآمد را نشنید، البته با آن صدای موجها و تیکتیک موتور کشتی، چندان هم نشنیدنش عجیب نبود. دستی روی شانهاش نشست.
- میدونی که شب نباید توی عرشه باشی.
از فکر بیرون آمد و به سمت صدا چرخید و گفت: «خوابم نمیاد.»
مکثی کرد و ادامه داد: «اما مگه چه عیبی داره؟ اگر سونامی بیاد یا همچین چیزی چه روی عرشه باشم چه توی کابین، فرقی نمیکنه.»
- منظورم اینه که باید بخوابی.
- واقعا خوابم نمیبره.
اما پدرش بیتوجه به او، دستش را گرفت و از پلههای چوبی به پایین و به سمت کابینش هدایتش کرد.
بیمیل وارد کابین شد، پدرش هم پشت سرش داخل آمد. آهی کشید، واقعا حوصله حرفهای کسلکننده و داستانهای پر از جزئیاتش را نداشت. اما خب، شاید آنقدر حوصلهاش را سر میبردند که موفق شود بخوابد. نمیتوانست روی کتاب تمرکز کند و حتی اگر میتوانست، تکانهای کشتی به او اجازه ادامه دادن به تمرکزش را نمیدادند.
پدرش پرسید: «موجها بهت آرامش میدن، مگه نه؟ دریا خیلی شگفتانگیز نیست؟»
- از دریا و هر چیزی که مربوط بهشه، متنفرم. حالم رو بهم میزنه و نمیذاره بخوابم.
دندانهایش را روی هم فشرد و جلوی پیراهنش را کمی کشید: «حتی هوای مزخرف شرجیش کل بدنم رو نچنچ میکنه. حالم از خودم وقتی دریاییم، بهم میخوره.»
پدر خندید، از همان خندههای کلیشهای و رومخ والدین: «وقتی بزرگ شی میفهمی واقعا چقدر زیبا و پر شگفتیه... پس چرا اصرار داری باهام بیای؟»
مردد شد، جواب سوال را میدانست اما مطمئن نبود که گفتنش درست است یا نه.
- چون مامان بیشتر از چیزی که من از دریا متنفرم، از من متنفره. یه جوری نگاهم میکنه که انگار من... انگار... انگار یه خوناشامم.
پدر دوباره خندید: «میخوای برات یه داستان بگم؟»
اشر دهنکجهای کرد، اما چیزی نگفت. واقعا حوصله داستانهای تکراری را نداشت. پدرش ادامه داد: «یه داستان واقعی، راجعبه به وجود اومدن خوناشامها.»
چشمهای اشر تیز شدند، این یکی را هیچوقت نشنیده بود. کتابها داستانهای مختلفی راجعبه آن میگفتند، اما هیچیک معتبر بهنظر نمیآمدند.
- بله... اما خواهش میکنم خیلی جزئیات اضافه نکن.
پدرش صدایش را صاف کرد: «یه دختری بود، با قلب شکسته. بهخاطر رابطه ناموفقش، از همه آدمها بدش میاومد و نمیذاشت کسی نزدیکش شه. بقیه هم از اون بدشون میاومد، میگفتن جادوگره. واقعا هم بود، اما یه جادوگر بیآزار. اونقدر بیآزار که حتی نمیخواستن آتیشش بزنن یا ازش درخواستی بکنن. در چشم همه، یه موجود بیخاصیت بود.
یه روز بالاخره یه پسر وارد زندگیش شد، اسم پسر دامینیک ومپایر بود، خانواده خیلی بااصالتی داشت. دختر عاشق دامینیک میشه، فکر میکرد دامینیک پذیرفتهتش و با جادوگر بودنش مشکلی نداره. شاید هم واقعا همینطور بود، اما دامینیک به بعضی از چیزها بیشتر اهمیت میداد، مثلا جاودانگی.
وقتی مثل دامینیک باشی، خوشقیافه و پولدار و از یه خانواده خوب، میخوای تا ابد عمر کنی و بهنظرت زندگی کمه. برعکس جادوگر که بارها سعی کرده بود خودش رو بکشه و از زندگی راحت شه، اما نمیتونست، محکوم بود به جاودانگی.
میگن قدرت هر کس توی قلبشه، دامینیک هم به این باور داشت، برای همین وقتی جادوگر خواب بود با چندتا از خدمتکارهاش اون رو بست و قلبش رو از سینهش در آورد. فکر میکرد اگر قلب جادوگر رو داشته باشه، جاودانه میشه. اما جادوگر نمرد، یک قلب جدید در آورد و خشمگین شد.
اون جاودانگیش رو نمیخواست، اما نمیخواست ازش بگیرن. حق داشت، هیچچیز اونقدر بیارزش نیست که بخوای کاملا مجانی، از دستش بدی.
جادوگر خدمتکارها رو سوزوند و به سمت دامینیک رفت و مجبورش کرد قلب رو بخوره. میگن قلبش یک قطره خون هم نداشت و کوکی بود. دامینیک بهش التماس میکنه و میگه ببخشدش، اما جادوگر به زور قلب رو به خوردش میده و میگه قراره به آرزوش برسه، هم اون و هم کل خاندانش.
دندونهای دامینیک با خوردن قلب کوکی میشکنن، اما دندون جدید در میآره، دندونهای خیلی سفید همراه با دندون نیش. و این هم برای کل ومپایرها اتفاق میافته، دندونهای همشون میریزه و دندون جدید در میآرن و هاله سیاهی روی موهاشون میشینه و رنگشون میپره.
اونها قرار بود جاودانه بشن، اما پر از سیاهی خواهند شد، اونقدر سیاه که نمیتونن خورشید رو تحمل کنن و برای ادامه زندگی به خوردن خون نیاز دارن. دامینیک به آرزوش رسید، اما به بدترین شکل.
بعد از اون، جادوگر به زیر دریا میره تا از همه دور باشه. میدونی چرا هر کشتیای که نزدیک مثلث برمودا میشه، هر بالنی که بالاش پرواز میکنه و هر زیردریاییای که سمتش میره، غرق میشه؟ چون اونجا خونه جادوگره.»
پدر به حرفهایش پایان داد و سوالات زیادی را در سر اشر، به وجود آورد. برخلاف همیشه، اینبار داستان کسلکننده نبود.
- شاید اگر دامینیک به خوبی ازش درخواست میکرد، جادوگر قلبش رو کف دستش میگرفت و بهش تقدیم میکرد. اون وقت هیچوقت این اتفاق نمیافتاد. شاید حتی اگر فکر میکرد جزاش مرگ و از دست دادن دامینیکه، این کار رو میکرد. اون از زندگی خسته بود و دامینیک رو دوست داشت و دامینیکم عاشق زندگی بود.
پدر لبخند زد: «آره. و اگر جادوگر اونقدر احساسی نبود. یا اگر قلبش از رابطه قلبی نمیشکست تا اینقدر حساس شه. همیشه احتمالاتی خیلی زیادی وجود دارن، زندگی واقعا مثل چرخ دندههاست. با یه حرکت، کل دندونهها به هم میخورن و دندونه بعدی رو تکون میدن و آخرش ممکنه تنها یک حرکت، به یه جنگ یا انفجار ختم شه...»
اشر که در فکر فرو رفته بود، بعد از چند دقیقه گفت: «خاندان ومپایر... حالا میفهمم چرا همه باهاشون قطع رابطه کردن و میگن خوناشامن. ولی دامینیک، اسمش رو نشنیدم. چی به سرش اومد؟ وقتی اونها فهمیدن دامینیک باعث نفرین شده؟»
- بعضیها میگن ومپایرها کشتنش و قلبش رو تقدیم جادوگر کردن که شاید نفرین رو باطن کنه، بعضیها هم میگن دامینیک اولین قربانی خاندانش بوده و خونهش رو تا آخرین قطره خوردن. یا اینکه دامینیک قایم شده تا خاندانش ازش انتقام نگیرن. بعضیها هم میگن خودش رفت و خودش رو تقدیم به جادوگر کرد.
اشر خمیازهای کشید. پلکهایش سنگین شده بودند. خودش را روی تختش مچاله کرد و پتو را تا روی چونهاش بالا آورد.
- شببخیر بابا.
پدر از روی تختش بلند شد و چراغ را خاموش کرد و از کابین بیرون رفت و او را با افکار ازهمگسیخته در مورد خوناشامها، تنها گذاشت.
YOU ARE READING
Hypnotic Poison
Fantasy«من هیولاییام که تو ساختی، و حتی یادت نمیآد ساختیش. یادت نمیآمد بهش میگفتی عاشقشی و حتی یک بار هم نخواستی واسش عزا بگیری. حتی نتونستی بشناسیش و هیچوقت به این فکر نکردی که چی پشت سر خودت جا گذاشتی. فقط رفتی و تنهاش گذاشتی.» خلاصه: لیام، خونا...