دومین دروغ

11 6 3
                                    

با وجود گذشت چند ساعت از آن اتفاق مزخرف و لگد آیدن عوضی، پایین‌تنه لیام همچنان دردناک بود.
عطش داشت و می‌خواست بنوشد. گلویش آن‌قدر خشک بود و تک‌تک سلول‌هایش طلب خون می‌کردند که مطمئنا اگر آدمی روبه‌رویش بود، به بدترین شکل ممکن، دریده می‌شد.
ذخایر خونش روبه‌ اتمام بودند. چیزی که همیشه می‌ترسید. یکی از شیشه‌های شراب سرخی که از انبار برداشته بود را به سمت دهانش برد و با یک جرعه، حجم بسیاری از آن را نوشید.‌ عطشش رفع نمی‌شد، فقط یادش می‌رفت. موقتا.
می‌دانست حماقتش این بوده که وقتی در کشتی بودند و به بیرون دسترسی داشتند، از آیدن نخواسته برایش خون بیاورد و از ذخایرش نوشیده. هم او و هم الا. هر دو بدشان می‌آمد از آیدن درخواستی کنند. آیدنی که همین‌طوری به اندازه کافی پررو و از خودمتشکر بود، اگر محتاجش می‌شدند، یعنی محتاج‌تر می‌شدند، چه کار می‌کرد؟
دوباره جرعه‌ای نوشید. آیدن و بوسه‌هایشان... اتفاقی که می‌خواست از سرش بیرون کند باز به جلوی چشمانش می‌آمد، همان و صد برابر بدتر. تنها دلیلی که می‌خواست از فکرش بیرون برود آیدن بودنش نبود، بلکه انگار زخم خاطراتی را باز می‌کرد که هیچ‌وقت نمی‌خواست به یاد بیاورد. اما حتی همان کشتی برای برگشت به گذشته، کافی بود.
روی عرشه همراه با پسر ایستاده بود و به موهای نرمش که در دست باد به حرکت در آمده بودند، نگاه می‌کرد.‌
پسر دستش را گرفت و گفت: «بعدش... چی می‌شه؟»
دستش را دور کمر پسر حلقه کرد.
- تو میای پیشم.
پسر کمی از او جدا شد و سرش را تکان داد و کلماتی را به سختی بر زبان آورد: «نه نه... منظورم اینه که... ببین من دارم گیج می‌شم. انگار نمی‌تونم باور کنم. قبولش سخته، واقعا سخته. تو یه خوناشامی، یه ومپایری، حتی خیلی... بزرگ‌تر منی و آدم‌های زیادی رو دیدی، آدم‌هایی که خیلی بهتر منن. منو زیاد نمی‌شناسی حتی و خوشحالم ازش، چون هر چی بیشتر بشناسی بیشتر ممکنه ازم خسته شی.»
لبخند از لب لیام محو شد و گفت: «یعنی بهم شک داری؟ فکر می‌کنی دارم بازیت می‌دم؟»
آب دهانش را چندبار قورت داد و گلوی باریکش به حرکت در آمد. سپس سخنش را از سر گرفت: «خدا اصلا نمی‌تونم منظورم رو برسونم. منظورم اینه چرا من... نه اصلا مهم نیست... فقط... ببین اگر نفرینت نرفت، اگر تا آخر خوناشام موندی، اون‌وقت چی؟ اون‌وقت که تو همین شکلی جوون و خوش‌قیافه می‌مونی.. اگر من دیگه جوون و خوشگل نباشم... البته الانم نیستم، ولی خب باز قطعا بهتر پیریمم، نه؟»
لیام خندید و به نرمی پیشانی او را بوسید و بعد کنار گوشش زمزمه کرد: «درسته، من بین این همه آدم، تو رو دوست دارم. نمی‌گم تنها عشقم بودی توی این همه سال، نه یه بار دیگه هم عاشق شدم‌... ولی تو... یه شکلی واسم فرق داری. تو شدیدتری، عزیزتری، حتی اولین‌ پسری هستی که می‌خوامش.»
لاله گوشش را بوسید و ادامه داد: «حتی اگر نود ساله‌ت بشه و اون‌قدر پیر شی که نتونی حرکت کنی، خودم کنارتم. خودم کولت می‌کنم و همه جا می‌برمت. می‌شی پیرمرد کوچولوی خودم. تنها سختیش واسم اینه که... می‌ترسم تموم شی، زودتر من تموم می‌شی و نمی‌مونی.»
پسر خندید و سرش را روی شانه او گذاشت و دست‌هایش را دورش حلقه کرد.
- باورت می‌کنم. نمی‌دونم چرا، احمقانه‌ست، اما باورت می‌کنم. با اینکه خیلی بهتر توقعمی، قبولت دارم.
بی‌هیچ حرفی دست‌هایش را دور پسر انداخت و او را محکم به خود فشرد. کمی بعد، پسر دوباره حرف را آغاز کرد: «می‌دونی... از وقتی دیدمت واسم جالب بودی، حتی بیشتر دامینیک ومپایر. خیلی خاص و... دست‌نیافتنی بودی. حتی اگر اون موقع بهم حمله می‌کردی و اون‌قدر خونم رو می‌خوردی که تموم می‌شدم، با لبخند می‌مردم و خوشحال می‌شدم که توسط تو مردم. خوشحال می‌شدم که خون من توی بدنته، که من رو خواستی.»
لیام لبش را گزید. قلبش آن‌قدر گرم شد که هنوز هم می‌توانست حسش را به یاد بیاورد‌. بدنش پر از جرقه بود و انگار می‌درخشید. هر لحظه بیشتر عاشق او می‌شد، حتی پس از مرگش، خاطراتش او را هزاران‌بار بیشتر عاشق می‌کردند.
هنوز هم خواب او را می‌دید. خواب چشم‌های درشت و ترسیده و موهایش که بر اثر رطوبت بر گردنش چسبیدند. لب‌هایی که با ترس باز و بسته می‌شدند و پوستی که آغشته به خون بود.
گاهی هم نه‌. گاهی پیراهن سفیدی بر تن داشت و لباسش و موهایش در دست باد بازی می‌کردند و چشمانش گاه بسته بودند و گاه سرشار از آرامش.
اما بدتر از همه، وقتی بود که می‌توانست خشم و نفرت را در نگاهش ببیند. نفرت از خودش. از خود عوضی‌اش.
شاید راست می‌گفتند، او چیزی از عشق نمی‌دانست و حتی با دل‌رحمی، بیگانه بود. دوبار با دست‌های خودش، همه‌چیز را بر باد داده بود و تنها انسانیتش، این بود که هنوز کابوسشان را می‌دید. که می‌دانست کارش اشتباه بوده، می‌دانست چقدر عوضی است و لایق نفرینی بدتر از چیزی که دارد.
او‌ باید می‌مرد، به دردناک‌ترین شکل ممکن. تمام اعضای بدنش مانند آن دست، بریده می‌شدند و درد را با تمام سلول‌هایش احساس می‌کرد.
اگر می‌توانست بمیرد، می‌خواست خودش خودش را بکشد. هیچ‌کس بهتر از خودش نمی‌دانست که لایق چه مرگ دردناکی است. حتی الا، کسی که تمام گناهانش را می‌دانست، باز درکی از اوج حیوانیتش نداشت‌.
بارها به این فکر کرده بود که چه مرگی می‌تواند بدترین درد را به او بدهد. اینکه خودش را جلوی گرگ‌های گرسنه بندازد؟ چرا حال این کار را نمی‌کرد؟ می‌توانست هزاران‌بار درد بکشد و هیچ‌وقت تمام نشود.
البته می‌دانست چرا، ترسوتر از آن بود که دردی را بدون مرگ بخواهد. ترسوتر از آن بود که بخواهد واقعا خودش را برای گناهانش تنبیه کند. عوضی‌تر از آنی بود که فکر می‌کرد.
- هی... من هیچ‌وقت بهت آسیب نمی‌زنم، اشر. هیچ‌وقت. حاضرم از عطش بمیرم ولی تو حتی زخمی هم نشی. که تو جای من هر چه‌قدر دلت می‌خواد، زنده بمونی.
دروغ بود، اما آن لحظه نمی‌دانست. هر چند، این دومین دروغش به او به حساب می‌آمد. دروغ دوم را که فهمید، یعنی بی‌آنکه بخواهد دروغ بگوید، زد زیر قولش.
اما اولین دروغ... دروغی که هیچ‌گاه متوجه‌اش نشد و هنوز سر به بیرون باز نکرده، مگر اینکه آیدن فهمیده باشد. در آن صورت، جانش در خطر بود‌. جانی که دیگر برایش اهمیتی نداشت، اما از چیزی که بر سرش می‌آمد، می‌ترسید. از جادوگر وحشت داشت و نمی‌توانست این را انکار کند.

Hypnotic PoisonOnde histórias criam vida. Descubra agora