نفرت‌انگیز

21 7 16
                                    

•سه ماه بعد

روی عرشه ایستاده و به امواجی‌ که در تاریکی به سیاهی شب می‌مانستند، چشم دوخته بود. مثل قیر به‌نظر می‌آمدند و گویی می‌خواستند کشتی را در خود ببلعند و شاید هم بلعیده بودند.
تردید داشت این‌بار موفق می‌شوند یا نه. اطمینان آیدن احمقانه بود و اعتمادش به آیدن، احمقانه‌تر. با این حال، همیشه به حس ششمش اعتماد داشت و حال حس ششمش می‌گفت اطمینان آیدن، آن‌قدرها هم احمقانه نیست.
هنوز نتوانسته بود حدس بزند چه نفرینی دارد. با وجود گذشتن سه ماه از آشنایی‌شان، راز آیدن مخفی باقی مانده بود.
می‌دانست مثل خودشان یا لااقل چیزی شبیه خودشان نیست. روزها در حالی که او خود را در اتاقش و درون تابوت حبس می‌کرد در عرشه می‌ایستاد. با نگاهی بی‌تفاوت به او که خون می‌نوشید نگاه می‌کرد و حتی وسوسه نمی‌شد و یا تعجب نمی‌کرد. جوری که انگار‌ خون متداول‌ترین نوشیدنی بود.
روز اول حرکتشان، خودش را در تخت و زیر لایه‌های پارچه‌ حبس کرده بود که آیدن به کابینش آمد و گفت: «بیاریدش.»
و بعد صدای ورود کارگرها و گرومپ چیزی در اثر برخورد با زمین را شنید. به سختی پارچه‌ها را کنار زد و به تابوتی که کف کابینش خودنمایی می‌کرد، چشم دوخت.
می‌سوخت، اما حس عجیب دیگری هم داشت و دلش می‌خواست آیدن را تکه‌تکه کند و در تابوت بیندازد.
- نمی‌خوای امتحانش کنی؟ کنارش سوراخ داره تا خفه نشی. البته خفه که نه، تو نمی‌میری... سوراخ داره تا ریه خوشگلت اذیت نشه و نخواد زیادی برای گرفتن هوا، تلاش کنه.
دلش می‌خواست آیدن را بکشد، با درد و خونش را تا آخرین قطره بنوشد، ولی واقعا خوابیدن در تابوت آن‌قدرها هم بد به نظر نمی‌آمد. لااقل، بهتر از رفتن زیر سه لایه پتو و ملحفه و پیراهن‌های گلوله‌شده بود.
فورا خودش را در تابوت انداخت و در را بست تا آفتاب هر چند ملایم، بیشتر نسوزاندش. کاش می‌شد درد را حس نکند، آن‌ موقع جاودانگی زیباتر به‌نظر می‌آمد. و شاید هم بی‌فایده. وقتی درد نباشد، لذت‌ها چه شکلی خودنمایی می‌کنند؟
به هر حال، بی‌هیچ مقاومتی تابوت را قبول کرد. وقتی بچه بود از تابوت می‌ترسید و بیشتر از تابوت، از زنده‌به‌گور شدن و حال دوباره به آن بیش از حد نزدیک‌ بود‌.
غرق فکر بود که کسی به سمتش آمد‌. آیدن بود با یک نقشه و قطب‌نما در دستش.
- خب،‌ یه مشکل باعث شد راهمون اوم... حدود یه هفته بیشتر طول بکشه و بعد هم اینجا... توی این نقطه زیردریایی‌ رو فعال می‌کنیم و شانس بیاریم کشتی مسخره‌ت باز گیر نکنه، چون رفتن ادامه مسیر بدون خدمته خیلی سخته.
لیام نفس عمیقی کشید و گفت: «بدون تو چی؟ از مرگ نمی‌ترسی؟»
آیدن مکثی کرد و سپس جواب داد: «اگر می‌ترسیدم الان اینجا‌ نبودم.»
انگار حرف لیام تاثیری رویش داشت، دیگر شوق در صدایش شنیده نمی‌شد و نگاهش به بی‌روحی جنازه به‌نظر می‌آمد. ناگهان توجهش به پوست آیدن جلب شد. لایه‌ای مثل کرم‌پودر ماسیده شده در اثر رطوبت، روی پوستش خودنمایی می‌کرد.
آیدن نقشه را تا کرد و در جیبش گذاشت و قطب‌نما را در جیب دیگرش و با گام‌های آرام، از او دور شد. گام‌هایش شل بودند و بازحمت، جوری که گویی دارد جسدی را به زور حمل می‌کند.
نگاهش را از او کند و به سمت کابین الا رفت. در را باز کرد و وارد شد و الایی را دید که مثل همیشه، به روبه‌رو زل زده.
الان برخلاف او، اصلا به تابوتش نزدیک هم نشده بود. حتی صورتش را در برابر آقتاب نمی‌پوشاند و برای همین تاول‌ها و سوختی‌ها روی پوست رنگ‌پریده‌اش، خودنمایی می‌کردند. دیگر زیبا نبود، حتی چشم‌هایش سرخ و خون‌آلود به‌نظر می‌آمدند.
- واقعا باید ازش استفاده کنی. می‌دونم می‌ترسی، ولی این شکلی فقط خودت رو داغون می‌کنی.
الا پوزخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت.
- ترس؟ نه اصلا... فقط تو می‌ترسی. از درد می‌ترسی، از اینکه مثل من بسوزی و درد بکشی اما نمی‌ری می‌ترسی.
باز داشت دست پیش را می‌گرفت تا پس نیفتد.
- چرا این کار رو می‌کنی؟ داریم موفق می‌شیم، یادم نمیاد زیاد این‌قدر پیش رفته باشیم. درد بدون اینکه به چیزی برسی، جز عذاب چی داره؟
الا روی تختش دراز کشید و غلتی زد.
- چرا فکر می‌کنی همه‌چیز رو می‌دونی؟ به تو چه. می‌خوای بهم اهمیت بدی تا آدم خوبی به‌نظر بیای، اما از همه آشغال‌تری. از همه عوضی‌تری. یه کثافت هوس‌بازی که اگر نبودی، هیچ‌وقت این اتفاق‌ها نمی‌افتادن. چی می‌شد اگر‌ توی بچگی می‌مردی؟ چی می‌شد اگر...
بغض باعث شد حرفش را ببرد. حرف‌های‌ ناراحت‌کننده‌اش بیشتر از همه، خودش را ناراحت می‌کردند. الا مثل او نبود، الا نمی‌توانست بد باشد. شاید احمق بود و دیوانه، اما بد نبود و این حرف‌ها نمی‌توانستند ناراحتش کنند، چون بارها به خودش گفته بود و صدایی در ذهنش مدام تکرارشان می‌کرد. البته نه مثل الا، بلکه صد برابر بی‌رحمانه‌تر.
به سمت الا رفت و بدن استخوانی‌اش را در آغوش کشید و بوسه‌ای روی موهای سپیدش زد. موهایش که در مدتی کوتاه، به رنگ برف در آمده بودند.
خوناشام‌ها در اثر کهولت سن‌ موهایشان سپید نمی‌شد، نمی‌دانست مشکل الا چیست. می‌گفتند از غم و درد است. همیشه مشکلاتش بیش از چیزی که به نظر می‌آیند، بودند.
- می‌دونم، متاسفم. متاسفم واسه هر کاری که عمدا کردم یا غیرعمد اما گند زدم. فقط این‌قدر خودت رو اذیت نکن. اونی که باید سرزنش شه و عذاب بکشه، منم نه تو‌.
الا نیز دست‌هایش را دور او حلقه کرد و با صدایی بریده‌بریده گفت: «مـ‌...ن متاسفم. حرف‌هام... خیلی بد بودن‌.»
- بد نبودن، حقیقت بودن. بگذریم...
خواست از جایش بلند شود که صدای الا متوقفش کرد.
- آیدن... تو رو یاد یکی نمی‌ندازه؟
دوباره نفس عمیقی کشید، هر چند نیازی نداشت. عادی بود که سال‌ها از سرش نیفتاده بود.
- آره، خیلی آشناست.
ناگهان عطش شدیدی به نوشیدن خون در خودش حس کرد. شیشه را از جیبش در آورد و بی‌تامل چند جرعه سر کشید و بعد بطری را جلوی الا گرفت، الا ردش نکرد و او هم نوشید. نمی‌خواستند دوباره اتفاق مزخرفی رخ بدهد و به جنون برسند.
- ازش خوشم نمیاد. انگار فکر می‌کنه خیلی باهوش و مرموزه، اما فقط یه احمقه که یه سری چیزها می‌دونه و دونستنون هم همچین کار بزرگی نیست، ما هیچ‌وقت مخفی‌کاری نداشتیم‌.
الا به دیوار تکیه داد.
- نمی‌دونم، اما حس بدی بهش دارم. سعی کن خیلی باهاش حرف نزنی. درسته خیلی چیزها می‌دونه، ولی نمی‌خوایم چیزهای بیشتری بدیم دستش. همین‌قدر واسش زیادی هم هست.
بطری را از دست او گرفت و دوباره نوشید و سپس با خنده ادامه داد: «به‌نظرت خونش چه طعمیه؟»
- تلخ و‌ شیرین مثل خون فاسد. نمی‌خوام امتحانش کنم.
- منم حاضرم بمیرم خون همچین موجود نچسبی رو نچشم. حاضرم دوباره فاجعه رخ بده اما سمت اون نرم.
بطری را از الا گرفت و آخرین قطرات درونش را نوشید.
- پوستش رو دیدی؟ عین زن‌های اشرافی آرایش می‌کنه.
الا خندید و سپس مکثی کرد: «بهش دقت نکردم، هر‌ دفعه میاد کابینم انگار‌.‌.. یه مصیبت اومده سمتم. اما ازش بعید نیست، مثلا می‌خواد خوشگل باشه و دلبری کنه.»
- ولی فقط نفرت‌انگیزه. تو...‌ خون نداری؟ نمی‌خوام برم ازش چیزی بگیرم.
- زیر تخته دیگه.
می‌دانست، اما بدون‌اجازه عمل کردن بیش از پیش نفرت‌انگیزش می‌کرد. خم شد و به زیر تخت نگاه کرد. چند بطری و قفسی حاوی چند خرگوش و همستر آن‌جا بودند. الا دوست داشت به خودش عذاب بدهد، اما قضیه خون فرق می‌کرد. از این می‌ترسید که کنترلش را از دست بدهد و دیوانه شود و عذاب‌وجدان بیشتری را به دوش بکشد. برای همین، همیشه بیش از حد با خود خون حمل می‌کرد.
بطری‌ای را برداشت و بعد با تکان دادن سر از او خداحافظی کرد و از کابین خارج شد.

Hypnotic PoisonWhere stories live. Discover now