خودکشی

20 6 5
                                    

عصبی بود و بی‌وقفه عرض زیردریایی را می‌پیمود. دلش می‌خواست می‌توانست اگنس را با خودش بیاورد، لااقل از ایده‌های خشک اما پیچیده‌اش که حاصل علمی عجیب‌تر از نمردنی بودن خودشان به حساب می‌آمد، استفاده می‌کرد.
چشمش به فیلیپ، که در گوشه‌ای کز کرده بود و نگاهش به سقف خیره بود، افتاد. چراغ‌های زردی که‌ دورتا دور زیردریایی را با کمی فاصله در بر گرفته بودند، کمی سرش را درد می‌آورند و باعث می‌شدند نتواند به چیزی جز لحظه، فکر کند. صدای‌ چرخ‌دنده‌ها حتی بیشتر روی اعصابش بود.
اما فکری به سرش خطور کرد، فکری که باید زودتر به سرش می‌رسید و برایش سوال می‌شد، ولی حماقت و بی‌فکری‌اش، آن را به کناری انداخته بود.
به سمت فیلیپ رفت و گفت: «هی...»
فیلیپ نگاهی سرسری به او انداخت. سر کچلش نور زرد را بازتاب می‌کرد و کثیفی بلوز راه‌راهش را می‌شد در آن تاریکی نسبی هم دید.
فیلیپ، نوچه احمق خواجه‌،‌ جوابش را نمی‌داد. آب دهانش را قورت داد، چه باید می‌گفت؟ چطور بحث را باز می‌کرد؟ مثلا می‌پرسید: «چطور اخته شدی؟ یا تا حالا شده بخوای یکی رو بکنی ولی ببینی تواناییش رو نداری؟»
هیچ‌وقت در باز کردن بحث خوب نبود و حال بدش، همه‌چیز را بدتر می‌کرد. کاش می‌شد بخوابد و وقتی بیدار می‌شد، ببیند همه‌چیز تنها یک کابوس بوده. ببیند حتی هنوز به آن دختر نزدیک نشده و نامزدش، الاست. الا با موهایی مشکی.
آب دهانش را چند باره قورت داد و گفت: «راستش... یک‌ سوال دارم.»
فیلیپ جوری‌ که انگار خودش صاحب کشتی‌ است و لیام نوچه بی‌مصرف دزدهای دریایی، جواب داد: «می‌شنوم. فقط زود، تند، سریع. حوصله‌ ندارم.»
دندان‌هایش را روی هم فشرد و سعی کرد آرام باشد. چشم‌هایش را بست تا افکارش را کمی مرتب کند.
قبل تصرف کشتی، دزدهای دریایی، بیشتر بودند. آیدن گفته بود می‌خواهد حرف‌‌شنویشان کند و لیام احمق‌ دیگر برایش مهم نبود که بقیه دزدها چه شدند. دزدهایی که هیچ‌ اثری ازشان در کشتی نبود.
- بقیه... بقیه‌تون چی شدن؟
فیلیپ یک ابرویش را بالا انداخت و گفت: «یعنی... تو نمی‌دوتی؟» نیشش باز شد.
- دارم از تو می‌پرسم، پس نه.
- حتما ارباب یه چیزی می‌دونسته که بهت نگفته... پس منم نمی‌گم.
لیام دندان‌هایش را روی هم فشرد: «ارباب رو با اون آیدن... آیدن...‌ عوضی‌ای؟‌»
فیلیپ سرش را به نشانه تایید تکان داد. حتی نوچه‌های آیدن هم می‌دانستد او عوضی‌ست. شاید بیشتر از هر کسی. شاید فیلیپ تنها کسی بود که می‌دانست چه بلایی بر سر بقیه دزدهای دریایی آمده.
- من و آیدن با هم شریکیم... پس حقمه بدونم.
- اگر شریکین، پس برو از خودش بپرس.
- دارم از‌ تو می‌پرسم.
فیلیپ شانه‌های گوشتالودش را بالا انداخت و گفت: «منم جواب نمی‌دم.»
- خواجه احمق...
برق چشمان فیلیپ از چشمانش محو شد. لیام خواست برگردد که صدای فیلیپ،‌ هر چند آرام، بلند شد: «می‌دونی چطور خواجه شدم؟»
لیام به سمتش برگشت و با بی‌حوصلگی نگاهش کرد. اما در واقع در آن اوضاع کسل‌کننده، داستان بریده شدن بیضه‌های‌ نوچه چاقشان، جالب‌ترین چیزی بود که می‌توانست پیدا کند.
- چطور؟
فیلیپ کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: «من... از بچگی تو دریا بودم. بابامم دزد دریایی بود، کاپیتان راجر.‌ من نه سالم بود که یه کشتی دیگه بهمون حمله کرد، همونی که دیدی... کاپیتان زاپاترو. همونی که... کشتینش. من ترسیده بودم، نمی‌تونستم بجنگم. بابام تو کابین مخفی قایم شده بود، می‌خواستم برم پیشش ولی نمی‌شد که. زاپاترو گفت می‌دونه بابام قایم شده، گفت اگر نگم کجاست اخته‌م می‌کنه. منم ترسیده بودم، به قول بابام همیشه بی‌شرف بودم... گفتم.»
بدن چاقش می‌لرزید. صدایش بغض داشت، اما پس از کمی مکث، ادامه داد: «جلوی خودم بابامو سر بریدن و جسدشو انداختن تو دریا و سرشو‌... بالای دکل رو نیزه. بعد... کاپیتان زاپاترو گفت من که اون‌قدر جون‌ترس و آشغال و بی‌چشم و روئم که بابای خودمو می‌فروشم، باید یا بکشدتم چون به دردش نمی‌خورم یا نگهم کنه و بیضه‌هامو ببره بذاره کنار سر بابام و خودمم بشم نماد موفقیتش‌. بابام همیشه رقیبش بوده.»
لیام می‌خواست چیزی بگوید، اما نمی‌دانست چه. متاسف بود اما نه‌ آن‌قدری که بخواهد فیلیپ را بغل کند و در آغوش هم اشک بریزند. در واقع تنها کمی ناراحت بود، ولی تا حدی که مطمئنا تا کم‌تر از ده دقیقه، یادش می‌رفت.
- خب... به من چه؟
- فکر کردی من با این سابقه، ارباب جدیدمو به تویی که هیچ سلاحی جز دندون‌هات نداری، می‌فروشم؟ فکر کردی چرا فقط من زنده موندم؟
"فکر کردی چرا فقط من زنده موندم" فیلیپ احمق و یا شاید بر خلاف ظاهرش عاقل، غیرمستقیم جوابی که می‌خواست را داده بود.
بقیه مرده بودند، آیدن کشته بودشان. همان‌طوری که کاپیتان را کشت. همان‌طوری که شاید بعدا او را بکشد.
- خیلی... متشکرم.
این را گفت و خواست به سمت کابینش برود که آیدن را دید. آیدن که از گوشه زیردریایی در حالی که نور زرد به صورت رنگ‌پریده‌اش می‌تابید، آن‌ها را نگاه می‌کرد.
خواست نادیده‌اش بگیرد. قدم‌هایش را سریع کرد و به نزدیک در کابینش رسید که آیدن به حرف در آمد: «باید با هم حرف بزنیم.»
حال بیش از هر وقتی از آیدن می‌ترسید. اما نمی‌شد که رد کند، همه‌چیز ویران‌تر می‌شد. پوفی کشید و به سمت آیدن رفت و با لبخندی مصنوعی گفت: «چیزی شده؟»
می‌توانست تپش قلب آیدن و اضطرابش را حس کند. انگار حالش خوب نبود. می‌لرزید و عرقی سرد بر صورتش می‌درخشید.
- ما... داریم می‌رسیم. یکم مونده‌‌‌. داریم... موفق می‌شیم.
می‌خواست لبخند بزند، اما نمی‌توانست. یعنی سخت بود. پس از این همه سال، دیگر این جمله برایش مثل رویا به‌نظر می‌رسید. رویایی غیرواقعی‌. و‌ همچنان، فکرش مشغول بود.
بی‌اراده پرسید: «باهاشون... چه کار کردی؟»
منتظر بود آیدن بپرسد: «با کی؟» و بزند زیرش، اما‌ پس از مکثی کوتاه گفت: «فکر می‌کنی کشتمشون؟ خب خیلی هم اشتباه نیست... اما کاری رو کردم که خودشون با خیلی‌ها کردن‌. کاری که حتی با خدمته خودت کردن.»
به چشم‌های لیام زل زد و با لحنی سرد اما آکنده از بغضی که انگار گلویش را می‌فشرد، ادامه داد: «در واقع، خودشون، خودشون رو کشتن. با دستور من. منم قاتلم، نه؟ ولی عیبی نداره... من همیشه عوضی بودم، حتی اگر کاری نمی‌کردم. اما این یکی... حس خوبی داشت.»
لبخند دندان‌نمایی زد، اما چشم‌هایش نمی‌خندید: «بهشون گفتم برن روی عرشه، و بعد بپرن پایین.»

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Nov 05 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

Hypnotic PoisonOnde histórias criam vida. Descubra agora