احساس میکرد در چند ماه حضورش در کشتی، اندازه کل زندگیاش کابوس دیده. احتمال میداد این قضیه به دریازدگی، مربوط باشد.
نفس عمیقی کشید و بوی بدش، حالش را بد کرد. اصلا از حمامهای بخار کشتی خوشش نمیآمد و برای همین سعی میکرد زیاد به سراغشان نرود. برعکس حمام در وان که مورد علاقهاش بود.
وان میخواست، آب گرمی که بتواند درش آرامش بگیرد و کمی چشمهایش را ببند و خستگیاش را در آن بریزد.
از چمدانش روبدوشامبر ابریشمیاش را در آورد و از کابینش خارج شد. زیردریایی، به او احساس خفگی میداد و پنجره روبهرویی و ماهیهایی که بیتوجه به آن وسیله نه چندان چشمنواز از روبهرویش رد میشدند، بیشتر میترساندش.
دریا را دوست داشت، اما از دور. دلش میخواست از ساحل به آن نگاه کند و یا از روی عرشه. ولی بودن در زیرش... کابوس بود. اگر تا آخر جهان این زیر گیر میکرد، چه؟ حتی امیدی به مردن نداشت و همین میترساندش.
کشتی، یعنی حال زیردریایی، خلوتتر از همیشه بود و فقط دو مرد اغواشده در آن راه میرفتند و الا و آیدن احتمالا در کابینشان بودند.
آیدن... شک داشت دیگر بتواند بدون خجالت به چهره موذیاش نگاه کرد. بار دیگری تصویر آیدن با دکمههای باز در آغوشش، به جلوی چشمش آمد. لبش را گزید و سرش را تکان داد تا آن تصویر را از ذهنش بیرون کند.
در چوبی حمام را باز کرد و وارد شد. حمامهای بخار، اتاقهایی بودند با حفرههای متعدد و بزرگ که بخار آب با فشار از آنها بیرون میآمد. حمام با آنها زود اما عذابآور تمام میشد.
آهی کشید و لباسهایش را در آورد و در سبد چوبی کنار در انداخت و روبدوشامبرش را در گوشه اتاق که به هیچ حفرهای نزدیک نبود.
آبدهانش را قورت داد و چشمهایش را بست و بعد اهرم را کشید. بخار با شدت و همراه با صدایی سرسامآور به سمتش هجوم آورد. میخواست جیغ بکشد، فریاد بزند و همان لحظه بمیرد. نمیتوانست نفس بکشد.
هر لحظه ممکن بود اهرم را بکشد و آن عذاب را تمام کند، اما هنوز زود بود. نفسش را حبس کرد و سعی کرد با دست سالمش روی بازوی دیگرش نبض بگیرد. کمی بعد، بالاخره عادت کرد. انگار گوشهایش دیگر چیزی نمیشنیدند.
بوی وانیل نشان میداد وارد مرحله بعد شده و به زودی میتواند آن عذاب را تمام کند. کمی روبهروی حفرهها خودش را جابهجا کرد و بالاخره، تمام شد.
نفس عمیقی کشید. احساس میکرد اندازه پنجاهسال پیر شده است. هیچوقت به حفرهها عادت نمیکرد، برعکس آیدن احمق که عاشقشان بود. از بوی وانیلش میشد فهمید چهقدر اینجا را دوست دارد و کجسلیقه است.
روبدوشامبرش را بر تن کرد و با بیشترین سرعتی که از پاهای خستهاش که دیگر توان کاری را نداشتند بر میآمد، از آنجا خارج شد.
حتی هوای خفهکننده زیردریایی در برابر آن اتاق مصیبت برایش آرامشبخش بود و حس باغی سرسبز با نسیمی خنک را میداد.
هر لحظه ممکن بود زانوانش خم شوند و بر زمین بیفتد. نزدیک کابینش شده بود که صدایی از پشت او را به خودش آورد.
- بالاخره تمیز شدی لرد، فکر کنم این شکلی بیشتر ترغیب شم باهات بخوابم... شاید هم نه. من مثل تو هر شب با یکی نبودم، اونقدرها هم وابسته سکس نیستم.
انگار چیزی گلویش را میفشرد، به سختی دهان باز کرد و گفت: «فقط خفه شو.»
آیدن چرخید و روبهرویش ایستاد و نیشخندی زد: «شاید هم نه. اصلا از آدمهای بددهن تکدست خوشم نمیاد، حتی اگر تمیز باشن. ترجیحم فیلیپه، همون دزد کوتاه چاقه... تازه میدونی، خواجه هم هست. ولی دوتا دست داره پس از تو کارش بهتره.»
واقعا با تمام وجود دلش میخواست آیدن را بزند، اما توانش را نداشت و جدای آن، چیزی جلویش را میگرفت. آیدن دومین پسری بود که بوسیده بودش و همین به شکل عجیبی خاصش میکرد. خاص خوب نه، چون خاصی اولی را از بین میبرد. انگار تمام خوبیها را از لیام میربود.
در این شرایط فقط خون کمی از سستیاش را کم میکرد، اما نه خون متفعن آیدن. حتی خون گاوی که سر زایمان مرده را به او ترجیح میداد.
کمکم عطشش داشت شدت میگرفت و متنفر بود از اینکه وقتی عطش دارد، شهوتش هم بیشتر میشود. سراغ الا که نمیتوانست برود، حفرههای حمام را هم به آیدم ترجیح میداد، پس میماند فیلیپ خواجه و چندتا دیگر از نوچهها.
با این فکر لبش را گزید و سرش را تکان داد و خواست بیتوجه به آیدن وارد کابینش شود که آیدن کمربند روبدوشامبرش را کشید.
- هی... نمیخوای ازم معذرتخواهی کنی؟
با بیحوصلگی نالید: «معذرتخواهی واسه چی دیگه؟»
- اینکه میخواستی به زور باهام بخوابی.
- خود عوضیت اول اومدی جلو.
آیدن تایید کرد: «آره، ولی گفته بودم فقط بوسه و باهات نمیخوابم.»
لیام شانههایش را بالا انداخت: «نه، حتی اگر با چوب اونقدر بهت تجاوز کنم که کل زیردریایی غرق خون شه، ازت معذرتخواهی نمیکنم. حقته.»
آیدن اول چند ثانیه در چشمهایش زل زد و بعد گفت: «اوه لرد، خشنیها... معلومه چرا الا دیگه بهت پا نمیده. یا چرا هیچکس برات نمونده. یک خشن خائن، چی از این نفرتانگیزتر؟ یه عوضی که هیچ خط قرمزی نداره و به هیچچیز جز خودش فکر نمیکنه. فکر میکنه مهمترین موجود دنیاست، فکر میکنه هر چقدر آدم سرش قربانی شن، مشکلی نیست... فکر میکنه میتونه هر غلطی بکنه و... و...»
لیام با قدرتی که تازه به دست آورده بود، یقه آیدن را گرفت و او را به در کابینش فشرد و از میان دندانهای بههم فشردهاش، زمزمه کرد: «تو... چی ازم میدونی؟»
آیدن نفسعمیقی کشید. در برابر حرکاتش مقاومتی نمیکرد و تنها سلاحش، زبانش بود. و شاید بیشتر از آن، چیزهایی که میدانست.
- خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنی.
خواست ناخنهایش را در گلوی صاف آیدن فرو کند که چیزی مانعش شد. صدای الا: «داری چه غلطی میکنی؟»
کمی آیدن را از در جدا کرد و اینباز محکمتر، جوری که صدای برخورد سرش با در را بشنود، به در کوباندش. کاش میتوانست جمجمهاش را خرد و خاکشیر کند.
- این... این عوضی...
- تمومش کن لیام. ولش کن.
آیدن این بار خطاب به الا گفت: «از پس خودم بر میام ها... الان بزرگواری کردم و با زانو نزدم بین پاش. نمیخواستم علاوه بر چلاغ، عقیم هم بشه. اونوقت دوتا خواجه اینجا خواهیم داشت...»
مقاومت لیام شکست و ناخنهایش را در گلوی آیدن فرو کرد و منتظر ماند. منتظر خون سرخی که از خود بیخودش کند و حتی خودداری الا هم از دست برود.
اما قبل از دیدن خون، آیدن به قولش عمل کرد و درد شدیدی در بین پایش پیچید و پخش زمین شد و تنها چیزی که میدید نه چهره آیدن بود و نه الا، تنها آن دو را میدید. شاید حال تنها داشت تقاص بلایی که سرشان آورده بود را پس میداد.
ESTÁS LEYENDO
Hypnotic Poison
Fantasía«من هیولاییام که تو ساختی، و حتی یادت نمیآد ساختیش. یادت نمیآمد بهش میگفتی عاشقشی و حتی یک بار هم نخواستی واسش عزا بگیری. حتی نتونستی بشناسیش و هیچوقت به این فکر نکردی که چی پشت سر خودت جا گذاشتی. فقط رفتی و تنهاش گذاشتی.» خلاصه: لیام، خونا...