آیدن در حالی که به جسد مرد که روی زمین افتاده بود و دزد دریایی پشت سرش که اسلحهای طلایی در دست و کلاهی مشکی بر سر داشت، چشم دوخته بود، زمزمه کرد: «هزار بار به لیام احمق گفتم جای آدم، از کوکیها استفاده کنیم. ولی میگفت زنه نه خوشم نمیاد، حس ناامنی بهم میدن. اینها همش... پای اونه.»
نفس در سینه الا گیر کرد. آیدن چطور میتوانست در چنین موقعیتی، اینقدر خونسرد باشد؟ حتی ذرهای نترسیده بود.
آیدن همچنان خونسرد و اینبار خطاب به مرد، گفت: «خب، چی میخوای الان دقیقا؟ ما رو بکشی و کشتی رو ببری یا جایی میخوای بری که کشتی تخمی خودت قدرتش رو نداره؟»
مرد به سمتش آمد و یقه پیراهنش را کشید و اسلحه را روی گلویش گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد: «از لحنت خوشم نمیاد پسر کوچولو.»
گلوی آیدن بهخاطر قورت دادن آب دهانش، کمی تکان خورد. الا میلرزید، آنقدر که نمیتوانست حتی به خودش فکر کند. آنها چه میخواستند؟
چند مرد دیگر وارد کابین شدند و نگاهشان را به آنها دوختند.
دزد دریایی که انگار کاپیتانشان بود گفت: «اینها رو ببرید و پیش اون تابوتی ببندید.»
مردی به سمت الا آمد. کچل بود و کمی چاق و بوی حالبهمزنی میداد. الا میخواست بالا بیاورد، اما چیزی در معدهاش نبود.
مرد دستش را دور گردن الا انداخت و گفت: «این چی قربان؟ صورتش داغونه اما بهش میاد یه چیزایی داشته باشه... نیاد بهمون یه حال حسابی بده؟»
آیدن برای اولینبار از زمان آمدن آنها، حالت خونسردش را از دست داد: «بهش دست بزنید بد میبینید.»
کاپیتان او را بیشتر به خودش فشرد و خنده منزجرکنندهای کرد: «اوه اوه... مثلا چه کار میکنی؟ به خودت دست بزنیم چی مو قشنگ؟»
آیدن لبهایش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید. دوباره خونسرد شد: «من قرار نیست کاری کنم... خودش حسابتون رو میرسه. میدونید لقبش چیه؟ بیوه سپید.»
در آن موقعیت، الا نزدیک بود خندهاش بگیرد. در واقع موقعیت چندان حساسی هم نبود، برای او که زنده به گور شده بود، سکس با کل دزداندریایی کوچکترین کابوس بهنظر میآمد.
و لقبی که آیدن به او نسبت داده بود را حتی یک بار هم نشنیده بود. اما خوشش آمد. زیبایی و ابهتی در خود پنهان داشت که همیشه دلش میخواست داشته باشد.
آیدن ادامه داد: «واقعا واسه خودتون میگم... بهش دست نزنید. باور کنید خودم روش شقم، اما جرأت ندارم نزدیکش شم.»
کاپیتان خندید و رشتهای از موهای سیاه و نسبتا بلند آیدن را در دست گرفت.
- مگه تو شق هم میکنی؟
آیدن سرش را به نشانه تایید تکان داد: «معلومه، میخواس ببینی؟»
کاپیتان او را رها کرد و گفت: «حوصلهش رو ندارم. جفتشون رو ببرید توی انبار و پیش تابوتی، ببندید.»
آیدن دوباره پرسید: «نگفتی. چی میخوای؟»
کاپیتان به او جواب نداد و از کابین بیرون رفت. دو نفر دستهای آیدن را گرفتند که البته نیازی نبود، خودش دنبالشان میآمد، و آن مرد نفرتانگیز، دست الا را.
آنها را به انبار بردند و الا با دیدن لیام که به ستونی بسته شده بود و از صورت سرخشدهاش خون میآمد، فریاد خفهای کشید. لیام مثل او نبود، به آفتاب و سوختگی و زخم، عادت نداشت.
گوسفندی هم در انبار بود که با آمدن آنها، شروع به بعبع کرد. دزداندریایی آنها را هم کنار لیام بستند و بعد از انبار خارج شدند.
با خروجشان، آیدن فورا گفت: «همش تقصیر توئه، لرد. اگر جای چندتا آدم مردنی میذاشتی کوکی بیارم، الان جنازه این آشغالها یه گوشه افتاده بود... اما چه کار کردی؟ گفتی نه نه من به کوکیها اعتماد ندارم فقط اگنس خوبه... پیرمرد احمق تمدنگریز.»
لیام که به پایین زل میزد، به آرامی سرش را بالا آورد و به آیدن که روبهرویش بسته شده بود، چشم دوخت.
- اگر هم تو اینقدر با قاطعیت نمیگفتی اینبار به جادوگر میرسیم و مشکلی به وجود نمیاد، الان کشتی من دست این آشغالها نمیافتاد.
آیدن تند تند شروع به گفتن کرد: «اولا اولا اون حرف من به این حساب بود که همهچیز طبق برنامه من پیش بره، که نرفت. یعنی تو نذاشتی... تو پیرمرد قدیمی خونخوار تمدنگریز. دوما، یه جوری میگی کشتیت دست اینها نبود که انگار باهاش مسافربری و باربری بینالمللی میکردی... اصلا اگر من نبودم کشتیت کنار ساحل لنگر افتاده بود و لونه مرغهای دریایی بود...»
الا دیگر طاقت نداشت، فریاد زد: «بس کنید دیگه. اصلا اینها نگفتن چی میخوان؟»
لیام لبش را گزید و سرش را تکان داد: «نه... فقط من خواب بودم که یهو اومدن داخل...»
ناگهان گوسفند به سمتش رفت و خودش را به او چسباند و دقیقا کنار پایش، تکهای مدفوع بر جای گذاشت.
لیام نالهای کرد و خطاب به آیدن گفت: «این هم تقصیر توئه. اصلا واسه چی آوردیش و حتی به من نگفتی توی کشتیم گوسفند داریم؟»
آیدن خنده ریزی کرد: «تازه یه گوسفند حامله که به زودی میزائه... خودت نپرسیدی، لرد.»
- آهان، یعنی باید بپرسم آیدن عزیز، آیا توی کشتیم گوسفند آوردی؟
آیدن سرش را تکان داد: «نه. مثلا میپرسیدی غذای شمایی که خون نمیخورید، چطور تامین میشه؟ یا مثلا همش غذای دریایی بخورید، نمیمیرید؟ که البته من غذای دریایی نمیخورم و اونقدر غذاهایی که کشتیت جا داشت کم بودن و مجبور شدم به خدمه آدمیزادت بدم که لاغر شدم. ببین... لباسم توی تنم زار میزنه.»
الا میخواست از دست آنها گریه کند. نالید: «خواهش میکنم بس کنید دیگه...»
و بر خلاف تصورش، هر دو ساکت شدند. اما پس از چند دقیقه، آیدن دوباره به حرف آمد: «به نظرتون... اونها میدونن شماها چی هستین؟»
لیام سرش را تکان داد. آیدن گفت: «ولی شاید... وقتی بیان ببینن زخمهاتون اینقدر زود خوب شده، یکم شک کنن.»
الا آب دهانش را قورت داد.
- فکر نکنم به ذهن اون احمقها برسه... شاید هم فکر کنن واسشون خطرناکیم و دمشون رو بذارن روی کولشون و گم شن.
- امیدوارم.
و دوباره سکوت در انبار برقرار شد. البته اگر میشد صدای گوسفند را نادیده گرفت.
الا دوباره به لیام زل زد. خونسرد بود، اما نه از جنس آیدن. خونسرد بود چون بدترینها را تجربه کرد و میدانست هر چه شود، زنده میماند. دیگر حتی حوصله حس ورزیدن هم نداشت.
نمیدانست چقدر گذشت، اما آفتاب غروب کاملا محو شده بود و میتوانست از پنجره کوچک، ستارهها را ببیند. حتی نمیتوانست فکر کند. یعنی نمیخواست. انگار او هم مثل لیام، دیگر نمیکشید.
غرق سکوت بودند که ناگهان در باز شد. همان کاپیتان بود. حال الا میتوانست بهتر به او دقت کند. میانسال بود و ریشی نه چندان پرپشت و صورتی آفتاب سوخته داشت.
کاپیتان گفت: «بیاریدش.»
انتظار داشت منظور کاپیتان خودش باشد. شاید بهخاطر حرف آن مرد. آمده بود اگر چیزی شود، دنبالهایش را در آنها فرو کند. با این فکر، عطشش شدت گرفت. خون یک دزد دریایی، چهطور میتوانست باشد؟ شاید به خاطر غذای دریایی، کمی شور میبود.
اما آنها جای او، به سمت آیدن رفتند و او را که چندان مقاومتی نمیکرد، بردند.
YOU ARE READING
Hypnotic Poison
Fantasy«من هیولاییام که تو ساختی، و حتی یادت نمیآد ساختیش. یادت نمیآمد بهش میگفتی عاشقشی و حتی یک بار هم نخواستی واسش عزا بگیری. حتی نتونستی بشناسیش و هیچوقت به این فکر نکردی که چی پشت سر خودت جا گذاشتی. فقط رفتی و تنهاش گذاشتی.» خلاصه: لیام، خونا...