دستی بی‌جان

22 7 16
                                    

هر دو‌ در سکوت، البته در صورت نادیده گرفتن صدای گوسفند، نشسته بودند و به نقطه‌ای نامعلوم، زل می‌زدند.
بالاخره الا‌ سکوت را شکست و با تردید پرسید: «فکر می‌کنی... چه کارش دارن؟»
لیام دندان‌هایش را روی هم فشرد: «امیدوارم یه بلایی سرش بیارن. چه می‌دونم... مثلا دستش رو قطع کنن.»
الا دیگر داشت عصبی می‌شد.‌ لیام در یکی از موقعیت‌های حساس زندگیشان، باز بچه شده بود‌.
- احمق نباش... اگر در مورد ما‌ بگه چی؟ اصلا مشکلت باهاش چیه؟
- اگر در مورد ما بگه، حقشه دستش قطع شه. اگر هم نگه، یعنی حتی با وجود قطع شدن دستش، مقاومت کرده.
الا‌ نفس عمیقی کشید تا کمی آرام شود.
- بعضی از وقت‌ها فکر می‌کنم نفرین عقلمون رو هم ثابت و بچه نگه داشته. انگار این همه سال زندگی، چیزی بهمون اضافه نکرده.
لیام نیشخندی زد: «راجع‌به‌ تو شاید، ولی من می‌تونم یه لیست از چیزهایی که یاد گرفتم، بدم.»
الا تقریبا جیغ زد: «بس کن دیگه... اگر راجع‌به ما بگه چی؟»
لیام دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، که در باز شد و کسی به داخل آمد، یکی از دزدان‌دریایی.
مرد به سمت الا رفت و با نیشخند نفرت‌انگیزش، پرسید: «اگر راجع‌به شما چی بگه؟»
الا لب‌هایش را روی هم فشرد. چرا او همیشه کسی بود که گند می‌زد؟ شاید اگر کمی زیباتر و جذاب‌تر بود، حتی با وجود احمق بودنش، گندهایش نصف می‌شدند.
الا جوابی نداد. مرد خم شد و چاقویش را زیر گلوی او گذاشت و دوباره سوالش رل تکرار کرد.
الا قصد نداشت جوابی بدهد، حتی اگر به معنای بریده شدن گلویش شود. بالاتر از مرگ چیزی نبود و او مرگ می‌خواست. الان لااقل می‌توانست بریده شدن گلو را تجربه کند.
بالاخره‌ صدای لیام در آمد: «دست از سرش بردار.»
- اگر برنداره، چی می‌شه؟
این‌ بار کس دیگری جوابش را داد. کسی که آن مرد نبود. صدا از در باز که چند لحظه بعد کاپیتان درش قرار گرفت، می‌آمد.
کاپیتان به‌ سمتش رفت و اسلحه طلایی‌اش را در آورد. اسلحه‌اش زیبا بود و حال لیام می‌توانست یاقوت‌های سرخ را روی آن، ببیند. چی می‌شد اگر اسلحه مال او بود؟ اگر می‌توانستند بر دزدان‌دریایی غلبه کنند، موفق می‌شد صاحب‌ اسلحه شود؟
البته، اگر می‌توانستند... در واقع‌بینانه‌ترین سناریو، دزدان‌دریایی آن‌ها را بعد از شکنجه به دریا می‌انداختند و آن‌ها با وجود تجربه درد مرگ و غرق‌شدگی، به اجبار خود را به‌ ساحل می‌رساندند.
لیام‌ به سوال جوابی نداد که باعث‌ شد اسلحه به زیر گلویش برود. آمدن کاپیتان به انبار، مشکوک بود. یعنی دهان لعنتی آیدن باز شده بود؟
لبش را گزید و کاپیتان دوباره سوالش را تکرار کرد. لیام این‌بار سعی کرد خونسرد باشد. آب دهانش را قورت داد و گفت: «تو که تا ابد ما رو نمی‌بندی...‌نه؟» دوباره آب دهانش را بلعید: «اون آیدن لعنتی چی بهتون گفته؟»
چیزی در چهره کاپیتان عوض شد. چشم‌هایش برق زدند و گفت: «مثلا چی باید بگه؟»
لیام‌ چشم‌هایش را بست. یعنی باز هم گند زده بود؟ یعنی خودش خودشان را لو داده، نه آیدن؟
کاپیتان خم شد و کنارش زانو زد و دست او که پشتش بسته شده بود را گرفت.
- شنیدم یه چیزهایی از قطع شدن دست می‌گفتی...
صورتش را دقیقا روبه‌روی او گرفت و ادامه داد: «می‌خوای تجربه‌ش کنی؟ نه؟»
لیام دوباره و دوباره آب دهانش را قورت داد. وقتی که عطش داشت، این‌طوری می‌شد. چشم‌هایش را به گلوی کاپیتان دوخت.‌ کثیف بود و چندان وسوسه‌برانگیز به‌نظر نمی‌رسید، اما تنها چیز در دسترس و لازم، بود.
حس کرد دندان‌های نیشش دارند در می‌آیند. البته همیشه بودند، اما سعی می‌کرد موقع حرف زدن پنهانشان کند. همه‌شان سعی می‌کردند و تا حد زیادی، موفق بودند.
دست کاپیتان گرم بود و مرطوب، و می‌توانست حرکت خون را زیر پوستش، حس کند. اما الان وقتش نبود‌. باید صبر می‌کرد. لااقل کمی.
کاپیتان دستش را محکم‌تر فشرد و بعد به‌ شدت کشید که باعث شد طناب به دستش فشار شدیدی بیاورد و فریاد خفه‌اش، به هوا برود.
کاپیتان خندید: «پس بگو.‌ می‌ترسیدی مو قشنگ چی رو راجع‌بهتون بگه؟»
لیام چشم‌هایش را بست و دندان‌هایش را روی هم فشرد. گلویش می‌تپید و برای رسیدن به خون، لحظه‌‌شماری می‌کرد.
کاپیتان خطاب به مردی که نزدیک الا بود و نوچه دیگرش که ساکت تنها به آن‌ها نگاه می‌کرد، گفت: «باز کنید و بیاریدش به کابینم.»
و دست لیام را ول کرد و از انبار خارج شد. مردها که چندان خواستنی‌تر از کاپیتانشان نبودند، دست او را باز کردند و به دنبال خود به سمت کابینی که مال خودش بود نه کاپیتان، کشیدند.
دوباره‌ سوالی در سرش پیچید. آن‌ها چه می‌خواستند؟ کشتی‌ای که‌ حتی‌ چندان بزرگ نیست و چیز زیادی ندارد، به چه دردشان می‌خورد؟
نوچه‌ها او را روی صندلی انداختند. کاپیتان جلویش بود. مردها دوباره با طناب او بستند، اما تنها بدن را به صندلی، و دست‌هایش آزاد بود.
و آیدن بی‌صدا کنارش، بسته شده بود و حتی دست‌هایش پشتش گرفتار طناب بودند. با دیدن او،‌‌‌ نگاهش را به او دوخت، اما چیزی نگفت.‌ لیام دلش می‌خواست بپرسد که به‌ آن‌ها چه گفته، اما قطعا نمی‌توانست.
آیدن با صدای آرامی که البته واقعا مضطرب نبود ولی به زحمت شنیده می‌زد، زمزمه کرد: «انگار تو‌ هم بد آوردی، لرد.»
خواست چیزی بگوید که صدای کاپیتان، رشته افکارش را برید: «خب...‌ حرف‌ بزن. اول از همه، تو کی هستی؟»
لیام آب‌دهانش را قورت داد و گفت: «لیام هیزل‌وود.»
کاپیتان چشم‌هایش را باریک کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد: «نمی‌شناسمت.»
- مگه باید همه رو بشناسی؟
دوباره نیشخند مزخزف کاپیتان، روی صورتش نشست: «نه، معلومه که نه. اما می‌دونی... من چهل ساله این کاره‌م. همه خاندان‌های معروف رو می‌شناسم، لااقل همه اون‌ها که کشتی دارن. اما تو... نه. اصلا فامیل مزخرفت به گوشم نخورده.»
لیام مضطرب و ذهنش خالی از هر حرفی شد. دوباره لبش را گزید: «چون اصالتا مال اینجا نیستم. اسپانیایی‌ام.»
کاپیتان زد زیر خنده: «دیگه بدتر. من خودم اسپانیایی‌ام و می‌دونم این فامیل... مال اون‌جا نیست. حتی قیافه‌ت به اون‌ها نمی‌‌خوره.»
می‌دانست دروغش احمقانه بوده و باز گند زده. باید می‌گفت آمریکایی. اسپانیایی، مال فامیلی دروغین قبلی‌اش بود. حتی اگر‌ دروغش لو نمی‌رفت، با کمی پرس‌و‌جو دروغش در می‌آمد و‌ باز دردسر می‌شد.
روی میز خم شد و محکم دست او را در دست گرفت و روی میز کوباند. این‌ بار اخم کرد. اخمی هشداردهنده.
- برای آخرین‌بار می‌پرسم. تو کی‌ هستی؟
دلش می‌خواست بگوید اشتباه کرده و آمریکایی‌ست، اما احمقانه بود. احمقانه‌تر از دروغش و یکی از احمقانه‌ترین کارهای زندگی‌اش.
پس دوباره احمقانه، اما نه در آن حد، تکرار کرد: «لیام هیزل‌وود.» لااقل بهترین چیزی بود که می‌توانست بگوید. ثابت ماندن روی دروغ، بهتر از بافتن دروغ‌های جدید و غیرقابل باورتر بود.
حس‌‌ کرد آیدن نیشخند می‌زند، ولی وقتی برگشت تا نگاهش کند، با چهره بی‌حسش مواجه شد. حتی نمی‌شد حدس زد که چه احساسی دارد.
کاپیتان دستش را در لباسش فرو برد و‌ اتفاقات بعدش آن‌قدر سریع بودند و در کسری از ثانیه اتفاق افتادند که تا به خود آمد، دید دست بریده‌اش روی میز است و خون است که از جاری می‌شود. صدای فریادی می‌شنید که از قضا، مال خودش بود.

Hypnotic PoisonWhere stories live. Discover now