الا برای اولینبار از حضورش در کشتی، روی عرشه نشسته بود و به ماه تقریبا کامل، نگاه میکرد.
سوالات در سرش همانند موجها، میخورشیدند. اما خوابش میآمد. آنقدر که حتی حال نداشت به کابینش برگردد.
حتی کار آیدن باعث نشده بود اعتماد در او شکل بگیرد. انگار روی تمام حرکاتش، نقابی از تظاهر وجود داشت. شاید نقابی که حتی صورتش را میپوشاند.
صدای گامهایی را شنید و کمی بعد، لیام کنارش نشست. یک دفعه خون به سرش هجوم آورد و قبل از اینکه لیام دهان باز کند، پرسید: «اوه... خدایا... دستت. از بس وضع بد بود نشد چیزی ازش بپرسم.»
لبخند محوی بر لب لیام نشست. الا نفسعمیقی کشید و ادامه: «اوم، فکر میکنی دوباره در بیاد؟ اصلا چی شد که اینطوری شد؟ اون کاپیتان لعتتی قطعش کرد؟ چرا خب و اینکه...»
به خودش آمد و دید دارد احمفانه و بیوقفه سوال میپرسد. جلوی زبانش را گرفت و منتظر دهان باز کردن لیام شد.
چیزی که آزارش میداد این بود که در آن لحظه دست لیام برایش کوچکترین اهمیتی نداشت. انگار فقط از روی ادب سوال میپرسید و با این حال، سوالاتش چندان هم مودبانه نبودند. بیشتر مثل احمقی فضول، بهنظر میرسید.
لیام پس از کمی مکث، بالاخره جواب داد: «خب... گفتم که کاپیتان ما رو میشناخت. اون آیدن احمق لومون داد و سر همین برای معذرتخواهی، کمک کرد.»
صورت رنگپریده لیام کمی سرخشده بود. انگار یادآوری هم حرصش میداد. حرفش را از سر گرفت: «احمق وحشی... منو بست و هی میپرسید که کی هستی و بعد زد. جدی زد!»
چشمهای الا گشاد شدند: «یعنی... واقعا میدونست؟ واقعا واقعا؟ کلش رو گفتی؟ حتی اون آیدن هم...»
لیام مثل همیشه، از این حالت او خندهاش گرفت. چطور در آن وضعیت میتوانست بخندد؟
- نه نه... تا اون حد نه. فقط میدونست من لیام ومپایرم. اون آیدن احمق هم با اون همه ادعاش، فقط همینقدر میدونه. فکر میکنی اگر بیشتر میدونست، با آتوهاش دهنمون سرویس نمیشد؟
این بار الا هم خندید: «اگر میدونست، الان تو کادوش به جادوگر بودی... کی میدونه، شاید هم باشی. اما نهایتش مرگه.»
لیام دوباره خندید: «یا مثلا میشم شوهر خانوم جادوگر. بهنظرت بچهمون چه تحفهای میشه؟ یه جادوگری که قدرتش از خون خوردن میاد؟»
الا لبش را گزید و یکی از سوالاتی که آزارش میداد را پرسید: «فقط درک نمیکنم... چرا آیدن از اون زهرش استفاده نکرد. یعنی... خب اسمش زهره و حتی یه عوارضی داره.»
انگشتهایش را بالا آورد و طبق عادت قدیمیاش، سعی کرد ستارگان را در حلقه انگشتانش، حبس کند. ادامه داد: «اما... بهنظرت عارضهش چیه؟ این زهر مال جادوگره، امکان نداره بیخطر باش. اون هم با همچین کاربردی...»
لیام انگار از او هم بیحوصلهتر بود، فقط سرش را به نشانه تایید تکان داد.
- لیام، تو بهش اعتماد داری؟ یعنی کمکش باعث شد بهش اعتماد داشته باشی؟
لیام سرش را به نشانه منفی، تکان داد و گفت: «نسبت به روز اول... قطعا بیشتر. حتی گندش رو مخفی نکرد. کسی که گندها و دروغهاش رو به زبون میاره، قابلاعتمادتر از اونیه که میخواد ثابت کنه بینقصه. با این حال، حس خوبی بهش ندارم. هیچوقت نداشتم.»
الا لبخند زد. انگار فقط لیام میتوانست فکرهایی که درون سرش میگذشتند را به زبان بیاورد. شاید برای همین عاشقش شده بود. شاید خودش هم آنقدر لیام را درک میکرد که برای کارش، به او حق بدهد. در واقع، برای هر دو خیانتش.
فکر به گذشته باعث شد زانوانش شل شوند و عطشی ناگهانی به گلویش هجوم بیاورد. به سختی گفت: «من... دیگه باید برم. خیلی خستهم. باید برم دیگه. شببهخیر.»
لیام با دست سالمش او را به نرمی در آغوش گرفت و بوسه نرمی بر موهایش زد. بوسهای که بیش از آنکه برایش شیرین باشد، یادآور خاطرات تلخ بود. یادآور تظاهرها و دروغها. حال لااقل لیام ادعا نمیکرد دوستش دارد یا عاشقش است.
از روی عرشه بلند شد و به سمت کابینش رفت. کابین بوی بدن عرقآلود و حالبههمزن آن دزداندریایی چرک را میداد. لااقل میتوانست به تابوتش پناه ببرد. انگار تنها خوبی تابوتش، همین بود.
زودتر از آنی که فکر میکرد به خواب فرو رفت. خوابهایی میدید که میدانست چیزی جز رویا نیستند، با این حال، دوست داشت فورا از خواب بپرد. از خوابهایی که چیزی جز بازتاب گذشته نبودند.
به یاد نمیآورد که بهترین خاطرهاش چه بوده. به یاد نمیآورد کی آخرینبار از ته دلیل خندیده. اصلا خندیده؟ اصلا خاطره خوبی در آن سر لعنتیاش دارد؟
سعی میکرد از خواب بیرون بیاید، اما تنها خاطراتش سرعت میگرفتند و تندتر از جلوی چشمانش رد میشدند. تنها امیدش این بود که آنقدر سریع بگذرند که تمام شوند. کاش همهچیز تمام میشد، کاش میتوانست بمیرد.
خودش در آغوش لیام، لیام و آن دختر و حرفهای تکراری. سپید شدن موهایش و تبدیلش. اولینباری که نور پوستش را سوزاند.
قبل از این اتفاق، عاشق نور بود، حتی با گذشت این همه سال هنوز هم نتوانسته بود از نور دل بکند. با اینکه نور میسوزاندش، باز هم دوستش داشت.
خون، قتلعام درون کشتی. سنگسار، زنده بهگور شدن و بارهایی که در دریا فرو رفتند اما زنده ماندند، متاسفانه زنده ماندند.
احساس خفگی و سوزن ششهایش را در خواب هم میتوانست به یاد بیاورد و از همه بدتر، بدنهای نیمهجانشان در کنار ساحل. جلبکهایی که از موهایش آویزان بودند و بدن چسبانش و شوری درون دهانش.
چرا حتی یک خاطره خوب در آن مغز لعنتیاش نداشت؟ چرا حتی تمام گناهانش مال بعد از نفرین بودند و او واقعا مستحق این نبود. واقعا حقش نبود که اینها سرش بیایند.
شاید چندان خوبیای در وجودش پیاده نمیشد، اما بدیهایش حتی کمتر بودند. او کاملا تهی و آکنده از هر صفتی جز درد بود.
میتوانست لرزش و عرق سردش را حس کند. تب داشت، میلرزید و میخواست تمام شود که بالاخره، تمام شد.
صدای تقتقی او را به بدنش برگرداند و بعد، ناجیاش به کابین آمد. این باز ناجیاش، آیدن بود.
- رسیدیم.
نفسزنان پرسید: «به... جادوگر!»
آیدن خندید: «نه نه... به نقطه تبدیل. از این به بعد، با زیردریایی میریم، بیدارت کردم تا یهو با صدای تبدیل... نپری.»
آیدن به او نزدیکتر شد و روی زمین زانو زد و زمزمه کرد: «خیلی خیلی زود همهچیز تموم میشه. خیلی زود، بهش میرسیم.»
الا لبش را گزید.
- چرا اینقدر امیدواری؟
- چون تو گناهی نداری، واقعا نداری. جادوگر هم حتما درک میکنه.
این را گفت و از کابین، خارج شد.
YOU ARE READING
Hypnotic Poison
Fantasy«من هیولاییام که تو ساختی، و حتی یادت نمیآد ساختیش. یادت نمیآمد بهش میگفتی عاشقشی و حتی یک بار هم نخواستی واسش عزا بگیری. حتی نتونستی بشناسیش و هیچوقت به این فکر نکردی که چی پشت سر خودت جا گذاشتی. فقط رفتی و تنهاش گذاشتی.» خلاصه: لیام، خونا...