دلیل دلشورهاش را نمیدانست. شاید برای این بود که مدتها از آخرینباری که سوار کشتی لعنتیاش شده بود، میگذشت و آن آخرینبار هم مثل همه دفعات، چیزی نبود که دلش بخواهد به یاد بیاورد.
نیمهشب بود و معمولا بهترین زمان برایش، اما اخیرا صبحها را که میتوانست با خیال کمتر درگیر در تابوتش بخوابد را ترجیح میداد. اما قانونی که او را از شب خوابیدن منع نمیکرد.
از روی تخت بلااستفاده بلند شد و به سمت تابوت رفت و درش را باز کرد و به آرامی درش دراز کشید. درش را بست تا احساس انزوا به خوبی او را در بر بگیرد.
خسته بود، اما نه صرفا از سفر. از خودش خسته بود. از تنفر از خودش و اینکه سالهای زیاد زندگیاش پر از خاطرات سیاه و تاریک بودند. خاطراتی که سعی در پس زدنشان را داشت.
به شکلی احمقانه و کلیشه، تعداد زیادی از آن خاطرات، عاشقانه بودند و به شکلی احمقانهتر، بیشتر درد داشتند.
اما همچنان قویترین حسش، عذابوجدان بود. هنوز هم وقتی چشمهایش را میبست، میتوانست به وضوح ببیند. شفاف و واضح، دقیقا مثل روز رخ دادنشان. انسانهایی با گلویی پاره، حیوانات دریده شده و اشکهای الا.
دردناکتر از تمام کارهایش، دلهایی بود که شکسته بود. امیدهایی که بر باد داده بود و ناامیدی شدیدش از خودش و بار گناهانی که تا ابد به دوش میکشید و متاسفانه تنها نه و همین دردناک بود. الا، بیش از هر کسی قربانی همیشگی خودخواهیهایش به حساب میآمد.
غرق فکر بود که صدای در کابینش آمد. آهی کشید و از تابوت خارج شد و در را باز کرد. به شکل احمقانهای ترجیح میداد آیدن پشت در باشد، نه الا. آیدن با وجود تمام حسهای بدی که به او میداد، لااقل از گذشتهاش خبر نداشت.
آیدن بود. موهای مشکیاش بر گردنش چسبیده بودند و بدنش از زیر پیراهن سفیدش دیده میشد. حتی میتوانست رگهای باریک و آبی را از زیر پوستش ببیند. خوشحال بود که عطشش از قبل رفع شده.
- چیزی شده؟
- نه، گفتم بیام با هم حرف بزنیم.
نفس عمیقی کشید و گفت: «خستهم.»
آیدن نیشخندی زد: «نگفتم که کوه بکنی... یه چندتا سوال ازت دارم که نتونستم جوابشون رو پیدا کنم و بهتره الان که منبع جواب جلومه، خودم ازش بپرسم.»
با بیحوصلگی سرش را تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا آیدن بیاید داخل. نیشخندهای آیدن و خودشیفتگی محض اما پنهانش، واقعا اعصابش را خرد میکردند.
با هم روی تخت نشستند. منتظر بود آیدن شروع کند، اما نمیدانست چرا حرفی نمیزند. برای همین خودش دهان باز کرد: «خب؟»
- ام...
برخلاف چیزی که در این سه ماه دیده بود، آیدن عصبی بهنظر میرسید. انگار استرس داشت. البته حدس میزد آیدن برخلاف ظاهری که سعی دارد نمایش دهد، کمی خجالتی است. نشان بر اینکه تعداد دفعات صحبتشان حتی به سهبار هم نمیرسید.
- ام... سوالم اینه که شما جاییتون قطع شه، دوباره در میاد؟ یا مثلا شکمتون رو کسی پاره کنه و دل و روده و قلبتون رو در بیاره که کامل خالی شید... یا خونتون تا ته خارج شه... یا مثلا سرتون قطع شه...
سوالاتی احمقانه از روی سادگیاش بودند، اما همین سوالات تصاویری را در سر لیام زنده کردند. شکمهای پاره، بدنهای بیخون، اعضای بدنی که از جای کندهشده بودند، و آنهایی که کار خودش بودند.
به سختی شروع به گفتن کرد: «امتحان نکردم و نمیدونم کسی امتحان کرده یا نه. اما همون اوایل شروع نفرین، یکی از ما دزیده و شکنجه شد و وقتی میخواستن سرش رو با گیوتین ببرن، تیغ نمیبریدش. جوری که انگار گردنش از آهن ساخته شده بود. ولی... خودم زخم سطحی رو تجربه کردم. بقیه بدن عین گردن مقاوم نیست.»
نمیدانست چرا دارد اینها را میگوید. ادامه داد: «هیچوقت جرأتش رو نداشتم که روشهای پر درد رو امتحان کنم. من نمیخوام زنده بمونم چون درد دارم، بعد به خودم درد بدم تا شاید بمیرم و شاید هم نه؟»
چیزی در چهره آیدن تغییر کرد. کمی بعد پرسید: «خورشید چی؟ میگن میکشتتون.»
لبش را گزید و جواب داد: «اگر میکشت الا تا حالا هزاربار مرده بود. اما نمیکشه. فقط درد میده. فقط میسوزونه و کهیر میزنیم و بعد یه مدت خوب میشیم.»
آیدن اینبار با خجالتی کمتر پرسید: «و ترمیم شدن بدنتون... سرعتش خیلی زیاده؟»
آخرینباری که اینقدر سوالپیچ شده بود را به یاد میآورد و پشتبندش خاطراتی شوم را. شاید هفتاد سال از آن روزها میگذشت، اما در ذهنش به روشنی همین حالا بودند.
- سرعتش...
دستش را در جیبش فرو برد و چاقویش را در آورد و سریع روی مچ آن دستش کشید و خون سرخ روی مچ رنگپریدهاش نشست.
آیدن صدای خفهای از گلویش در آورد. انگار هیچکدام انتظار این کارش را نداشتند. کاری احمقانه و برای جلب توجه پسری نچسب که فکر میکند خیلی مرموز است.
- چرا این...
- صبر کن.
هر دو برای چند دقیقه در سکوت به زخمش چشم دوختند. پس از دقایقی، کمکم آن خط سرخ کمرنگ شد.
- ببین، ترمیم پیدا میکنه، اما نه کامل و خیلی سریع. از مال آدمهای عادی بیشتره، ولی خیلی هم افسانهای نیست.
آیدن سرش را تکان داد و در نهایت گفت: «شاید... بقیه بدنتون هم اینجوری باشه...» جملهاش را برید و لبش را گزید و ادامه داد: «وای چی دارم میگم، خودت حتما بهش فکر کردی یا میدونی... ببخشید.»
برای اولینبار در این مدت بود که آیدن را این شکلی میدید. انگار آن هاله مرموزش را کنار زده بود و زیرش پسری به معنای واقعی احمق بود. و احمقها از مرموزها و خودشیفتهها برایش آزاردهندهتر بودند.
- معلومه که بهش فکر کردم و واسه همین نمیخوام... امتحان کنم.
آیدن سرش را به نشانه تایید تکان داد و از جای بلند شد که بیرون برود، اما مکثی کرد و به عقب برگشت.
- من اون رو دیدم.
- کی رو؟
- جادوگر رو.
برای اولینبار در بحثشان، توجه لیام واقعا به او جلب شد و نگاهش را به او دوخت و منتظر ماند تا ادامه بدهد.
- اوایل نفرینم... رفتم پیشش. برای همین گفتم مطمئنم اینبار موفق میشیم که بریم، چون قبلا موفق شدم. و اون...
سرخ شدنش از زیر لایه پودری که بر صورتش مالیده بود هم دیده میشد. دستش را در جیبش کرد و شیشهای سرخ تیره در آورد و ادامه داد: «گفت این یک معجزهست، معجزهای که به درد من نمیخوره.»
لیام کلافه شده بود. هیچوقت حوصله جملههای نصفه را نداشت. هیچوقت واقعا جذبش نمیکردند. انگار کنجکاوی در این سالها درون او مرده بود. شاید کمی میخواست بیشتر بداند، ولی ندانستن هم چندان برایش اهمیتی نداشت. دیگر هیچی برایش اهمیت نداشت، حتی دیگر درد نکشیدن. حتی مردن. و انگار فقط منفعل، اتفاقات را دنبال میکرد و برای همین آنجا بود.
- خب؟ چهکارش کنم؟
هاله سردرگم و خجالتزده آیدن بهسرعت محو شد و جایش را به آن چهره قبلیاش داد.
- این یک معجزه واسه شماست. میتونه عطش به خون رو تا ابد خاموش کنه...
میتوانست گشاد شدن چشمها و یخزدنشان را حس کند. چرا آیدن از اول این را نگفته بود؟ چرا جادوگر باید این را به او میداد؟ اصلا در ازایش چه میخواست؟
آیدن صحبت را از سر گرفت: «گفت هر قطرهش هفت روز عطش رو از بین میبره، اما تاثیری در مرگ و زندگی نداره. اگر کلش با هم خورده شه... خوناشام دیوونه میشه.»
لیام به سمتش گام برداشت تا شیشه را بگیرد، اما آیدن شیشه را در مچش گرفت. لیام یقهاش را گرفت و او را به دیوار فشرد.
- اگر نمیخوای بدیش، چرا نشونم دادی؟
آیدن به اطراف نگاه میکرد، نه به چشمهای او.
- تا بدونی چیزی دارم که نیازش داری.
- و که چی بشه؟
- تا...
جملهاش را خورد و ادامه نداد. سوالات زیادی در سر لیام شکل گرفتند: «و اصلا چرا جادوگر باید این رو بهت بده؟ چرا بهجاش نفرینت رو باطل نکرد؟ چرا دوباره میخوای ببینیش و فکر میکنی این دفعه موفق میشی؟»
آیدن با تمام توانش او را هل داد و نفسزنان گفت: «مگه من ازت میپرسم چرا از دریا متنفر شدی؟ جواب سوالت رو میفهمی، اما به وقتش.»
بعد از اتمام حرفش، به سرعت از کابین او خارج شد و در را پشت سرش بست و لیام را با سوالات بیجواب درون سرش، تنها گذاشت.
STAI LEGGENDO
Hypnotic Poison
Fantasy«من هیولاییام که تو ساختی، و حتی یادت نمیآد ساختیش. یادت نمیآمد بهش میگفتی عاشقشی و حتی یک بار هم نخواستی واسش عزا بگیری. حتی نتونستی بشناسیش و هیچوقت به این فکر نکردی که چی پشت سر خودت جا گذاشتی. فقط رفتی و تنهاش گذاشتی.» خلاصه: لیام، خونا...