صدای آشنا

30 8 15
                                    

وارد اتاق الا شد، تاریک بود، مثل همیشه، و مثل همیشه می‌توانست گرمای شومینه را حس کند. الان بعد از گذشت این همه سال، هنوز نمی‌توانست از گرما دل بکند، حتی حالا که برایش چیزی جز عذاب نمی‌توانست به حساب بیاید. شاید هم به درد اعتیاد داشت.
روی تختش بود، پوست رنگ‌پریده‌اش را به راحتی می‌شد در تاریکی تشخیص داد، اما لباس‌‌های به حتم تیره‌اش، قابل دیدن نبودند.
- اوه... اومدی.
دلش می‌خواست جوابی تند و خنده‌دار بدهد، ولی حس کرد وقتش نیست. حس کرد دیگر وقتش است بزرگ شود و این‌ها را کنار بگذارد، اما بارها چنین چیزی را حس کرده بود و بارها هم این قول را کنار گذاشته بود.
- باهات کار داشتم.
الا خنده تلخی کرد: «معلومه که داشتی، مگه جز وقتی که کار داری میای سراغم؟ مگم آدم‌ها... اوه ببخشید یادم رفت آدم نیستم... موجودات واست چیزی جز یه وسیله‌ن که فقط وقتی بهشون نیاز داری می‌تونی بری سمتشون؟»
نفس عمیقی کشید.
- ببین من متاسفم... فقط چی کار کنم؟ مگه با حرف زدن چیزی درست می‌شه؟ مگه اگر بغلت کنم و با هم از دنیا بنالیم، مشکل حل می‌شه؟ ولی الان یه فرصت هست.
الا به او چشم دوخت و منتظر ادامه حرفش شد. همیشه این‌طوری بود، خشمگین اما منتظر‌ توجه و لبالب امید.
تندتند ادامه داد: «امروز یه اتفاقی افتاد. می‌گفتن توی مهمون‌خونه یکی هست منتظر باهام قمار کنه. ناشناس بود، کسی ندیده بودش و مشکوک می‌زد. امروز قبولش کردم و برد. نه اینکه خوب باشه، حالم بد بود. پول نمی‌خواست... کشتیم رو می‌خواست... با خودم. قضیه رو می‌دونست، می‌دونست من چی‌ام، ما چی‌ایم. اون هم با اون جنده زیر دریا کار داشت و می‌گفت خیلی‌ تحقیق کرده و مطمئنه این دفعه شکست نمی‌خوریم. گفتم یه بار امتحان کنم چیزی نمی‌شه. من می‌رم، تو هم میای. این بار درست می‌شه، اگر‌ هم نشد، حداقلش یک دور جنده دریایی رو می‌کنم. نهایتش مرگه، نه؟ تا الان هر دردی رو حس کردیم تا بمیریم، دیگه بدتر از این، چی می‌شه؟»
الا از جایش بلند شد و روبه روی شومینه ایستاد. نور آتش صورت رنگ پریده‌اش را سرخ و روشن کرده بود، و لیام متعجب بود که الا چطور می‌تواند تحمل کند.
- خسته شدم، واقعا خسته شدم. از در جا زدن، از امید بیهوده، از تلاش‌هایی که نتیجه نمی‌دن.‌ باشه، میام، هر چی هم شد، به قول خودت بدتر از این که نمی‌شه. شاید جونم رو قبول کنه، من که گناهی ندارم... شاید قبول کنه منو بکشه. شاید اگر التماسش کنم، اگر التماسش کنی، قبول کنه. شاید اصلا وسط راه کشتی غرق شه و کوسه‌ها جوری تیکه‌پاره‌م کنن که نتونم خودم رو ترمیم کنم.
چیزی در قلبش سنگینی می‌کرد. به آرامی گفت: «ببخشید...» و از اتاق خارج شد. موجی از سرما به سمتش آمد. در واقع سرما نه، هوای عادی. همه جا عین اتاق الا، سوزان نبود.
گاهی فکر می‌کرد الا هنوز عاشقش است و هنوز عذاب‌وجدان دارد. برای گناهی که نکرده، برای چیزی که در آن مقصر نیست، و به جای او، به خودش عذاب می‌دهد.
آرزو می‌کرد این شکلی نباشد، ترجیح می‌داد الا دیوانه خالی باشد تا عاشقی دیوانه. از عذاب‌وجدان خسته شده بود و نمی‌خواست بار این یکی را نیز به دوش بکشد. کاش فکر عشق الا به خودش صرفا از خودشیفتگی باشد تا شهود. خودشیفتگی، چیزی که همیشه مایه بدبختی‌اش بود. هر چند، سعی کرده بود آن را در خود بکشد و فکر می‌کرد موفق هم شده.
وارد اتاق خودش شد که بر خلاف اتاق الا، کاملا سرد بود. شاید او هم می‌خواست به خودش عذاب بدهد، اما از جهتی دیگر.‌ بر خلاف تصور مردم، آن‌ها بی‌حس نبودند. درد می‌کشیدند و سرما و گرما را حس می‌کردند، اما می‌دانستند زنده می‌مانند و این از‌ همه‌چیز دردناک‌تر بود. گرما شاید آن‌ها را تا دم گور می‌برد، ولی سرما تاثیری که بر روی بقیه داشت را بر آنان می‌گذاشت. فقط بی‌امید اینکه بالاخره یخ بزنند و بمیرند و عذاب تمام شود.
خودش را بر تختش انداخت و بوی تنباکوهایی که زیر تشکش گذاشته بود، بلند شد و چیزی به ذهنش هجوم آورد. خاطره‌ای تلخ که زمانی شیرین بود. سعی کرد پسش بزند، اما آن نگاه‌ از سرش بیرون نمی‌رفت.
بالاخره توانست فکرش را بر سر موضوعی که اهمیت داشت، کشتی و پسر بیندازد.‌ یعنی راهش چه بود؟ واقعا می‌شد که موفق شوند؟ او چه نفرینی داشت؟
اهرم کنار تختش را سه دور پیچاند و منتظر ماند. اگنس آمد.
- بله آقا؟
کاغذ را از جیبش در آورد و به سمت او گرفت.
- این شماره رو بگیر.
اگنس به کاغذ نگاهی انداخت و بعد درهای شکمش با صدایی نه چندان خوشایند کنار رفتند و صفحه شماره‌گیرش باز شد. دستش را درون شماره‌ها می‌کرد و صفحه را می‌چرخاند و صدای تیک‌تیک در اتاق می‌پیچید و بعد از سکوتی تقریبا کوتاه،‌‌‌ صدای‌‌ پسر آمد.
- الو؟
- منم، لیام.
- اوه...‌ خیلی زودتر از انتظارم زنگ زدی و این...‌ خوبه.
خمیازه‌ای کشید. واقعا حوصله این حرف‌ها را نداشت.
- من تعمیرکار خوب نمی‌شناسم، بهت آدرس و کلید و مدرک کشتی رو می‌دم و خودت کارهای درست کن.
- خیلی ممنونم.‌ ولی یادت باشه که تو باختی و نباید سر پول، کنار بکشی.
- البته...
دوباره خمیازه‌ای کشید و گفت: «همه‌شون رو می‌دم اگنس برات بیاره، آدرست رو بده‌.»
- مخالفم، من خودم میام می‌گیرم. دوست ندارم کسی بیاد اینجا...‌
دوباره ذهنش مشغول شد. یعنی نفرین پسر چه‌ بود؟ برای همان این شکلی رفتار می‌کرد یا دلیل دیگری داشت؟ دوست نداشت این‌قدر شکاک باشد، اما اگر شک نمی‌کرد، احمق بود.
باشه‌ای گفت و می‌خواست آدرس را بخواند که پسر میان حرفش پرید: «اوه صبر کن، واقعا فکر می‌کنی این‌قدر راجع‌بهت تحقیق کردم و بعد آدرست رو ندارم؟ چند ساعت دیگه میام.‌ یادت باشه به خواب نیاز نداری، پس نخواب، یعنی اگر می‌خوای با صدای من بیدار نشی، نخواب. البته اگر بخوابی دوست خوشگل و افسرده‌ت، الا، هستش و می‌تونم با اون حرف بزنم. در هر حال همه‌چیز رو بهت می‌گه، همون‌طوری که تو حتما همه‌چیز رو بهش گفتی.» و پیچیدن صدای بوق‌های متمدد در اتاق، نشان می‌دادند که تلفن را قطع کرده.
هیچ‌وقت در به یاد آوردن صداها و‌ چهره‌ها خوب نبود، اما حس‌ می‌کرد این صدا را می‌شناسد. در مهمان‌خانه سعی می‌کرد این آشناپنداری را کنار بزند، ولی حال دیگر‌ نمی‌توانست.
صدا چیزهایی را به یادش می‌آورد که نمی‌خواست بهشان فکر کند. البته هر چیز آشنایی آن‌ها را در یادش زنده می‌کردند. حتی الا، خصوصا الا.
حتی اگر این عملیات موفقیت‌آمیز نمی‌بود، باید می‌رفت. باید می‌فهمید او را از کجا می‌شناسد. باید می‌فهمید او چطور توانسته بود این‌قدر در موردش اطلاعات به دست بیاورد.

Hypnotic PoisonWhere stories live. Discover now