کابوسهایش شاید از نظر هر کسی رویا به حساب میآمدند، اما خودش میدانست که کابوسند. حتی اگر هیچ اتفاق بدی نمیافتاد، در خواب و ناهوشیاری هم از حقیقت، خبر داشت.
خوابش دقیق بود، آنقدر که میتوانست بوی گلدان روی میز و لیوانهای پر قهوه را حس کند. سرش را بالا آورد و به پسری که آن موقع نمیشناختش، چشم دوخت.
هنوز هم میتوانست لمس موهای لطیف و کوتاهش را حس کند. پوست گندمگون و نرمش و چشمهایی که انگار خجالت میکشیدند به عمق وجودش زل بزنند.
پسر از او نمیترسید، نه حتی ذرهای. اضطرابش بیشتر شبیه دیدن یک غریبه ساده بود، نه یک ومپایر.
- پدرم شبها اینجا نیستن.
سعی کرد به زور لبخندی بزند. جرعهای از قهوهاش را نوشید.
- ولی من... نمیتونم صبحها بیرون بیام. نمیشه بهش بگین فردا شب اینجا بمونه؟
پسر هم لبخند معذبی زد: «متوجهم... اما فکر نکنم بتونه.»
حس کرد تمام امیدهایش بر باد رفتند. پدر آن پسر، از معدود کسانی بود که بعد از نفرینش و تمام آن مشکلات، رابطهاش را با آنها قطع نکرده بود و باربرهایش حداقل ماهی یک شب، برایشان غلات میآوردند.
با این حال، مرد هیچوقت او را نمیدید. در تمام این سالها، ارتباطشان در حرف زدن با باربرها خلاصه شده بود.
از جایش بلند شد. هنوز آن سردرگمیاش را به یاد میآورد. خواست دهان باز کند، که پسر به حرف در آمد: «فقط... میگم... مشکلی ندارین شب اینجا بمونین؟ انبار نور نداره و اگر بمونین فردا پدرم دیگه مجبور میشه باهاتون حرف بزنه.»
البته افکارش همان موقع هم آنقدر سردرگم بودند که نمیدانست دقیقا به قضیه مشکوک است و یا از پیشنهاد پسر، ممنون.
وقتی که رضایت داد، پسر از پشت میز بیرون آمد و دستش را گرفت تا به انبار هدایتش کند. جوان بود، خیلی جوان. نمیتوانست او را بیشتر از هجدهساله، تصور کند.
دفتر کشتیرانی، زیباتر از حد معمول بود. بنایی سپید و طلایی و حیاطی که به باغ کوچکی شباهت داشت و زیباییاش و سبزی برگها و گلهای سرخ، در شب هم نمایان بود.
پس از کمی پیادهروی، به دری چوبی رسیدند. پسر در را باز کرد و به او نگاهی انداخت تا وارد شود. اگر موقعیت دیگری بود، شاید شک میکرد که پسر میخواهد حبسش کند. اما همهچیز او و پدرش را قابلاعتماد نشان میدادند.
وارد شد و پسر با کمی مکث، به دنبالش آمد. انبار تاریک و نسبتا خالی بود، یعنی خالیتر از انتظار. اما صندلیای سرخ در میانش، جلب توجه میکرد. بر روی صندلی نشست و پسر ایستاده به او زل میزد.
- ام... الان میخواید بخوابید؟ اگر آره که برم براتون ملحفه بیارم.
لیام سرش را تکان داد و گفت: «من شبها بیدارم.»
- اوه... چیزه... پس الان تنهایی چه کار میکنید؟
نیشخندی زد: «منظورت اینه که میخوای پیشم بمونی؟ میتونی راحت بگی.»
پسر که سرخ شده بود سرش را تکان داد و با لکنت گفت: «نه نه اصلا... فقط... اصلا شببهخیر.»
خواست از انبار خارج شود که لیام به سرعت دستش را گرفت.
- اگر هم قصدت اون بود، اشکالی نداشت. اگر تنها باشم، خوابم میبره و اصلا هم این رو نمیخوام.
حدس میزد سوالات پسر در مورد چی هستند، خوناشام بودنش. اولین چیزی که توجه کسی را به خودش جلب میکرد و از نگاه پسر هم معلوم بود که برایش مثل اثری هنری است. مثل موجودی ناشناخته، اما بیآزار.
ادامه داد: «نترس، نمیخوام بخورمت. اگر سوالی داری، بپرس.»
پسر معذب به اطراف نگاه میکرد و در آخر سوالاتش را شروع کرد: «ام... الان چند ساله این نفرین... هستش؟»
- دوازده سال.
- راسته میتونین بقیه رو تبدیل کنین؟
لیام سرش را تکان داد.
- نه، این هم از شایعاتیه که ما رو خیلی... جالبتر نشون میده. تبدیل، اغوا، به بردگی گرفتن... همشون مزخرف محضن.
- شما... دامینیک رو میشناختید؟
لیام لبش را گزید. امیدوار بود چهرهاش مخفیکاریاش را نمایان نکند. حال پسر دیگر معذب نبود و تنها او اضطراب داشت.
در آخر گفت: «نه زیاد.»
پسر دوباره پرسید: «درسته شماها کشتیدش؟ راستش از بچگی... خیلی دوست داشتم در موردش بدونم. اون چه شکلی بود؟ خوشقیافه؟ همیشه توی ذهنم خوشقیافهترین مردیه که میتونم تصور کنم و حتی هیچ تصوری ندارم چه شکلیه. بلوند بود یا مو مشکی؟ شاید هم قهوهای... چشمهاش چی؟ قدش بلند بود؟ عضلهای بود یا لاغر؟ چاق... نه فکر نکنم.»
از سوالات پسر خندهاش گرفت. میدانست که دامینیک برای خیلیها اسطورهایست. پسری که قلب جادوگر را ربود. پسری که عاشق نشد. اولین خوناشام، پسری که خودخواهیاش، تمام خاندانش را به نابودی کشاند.
- هیچکس نمیدونه دامینیک کجاست. ظاهرش هم... موهاش مشکی بودن و پوستش رنگپریده. نه اندازه الانمون، ولی به عنوان یک آدم، رنگپریده محسوب میشد. چشمهاش تیره بودن و قدش بلند و نسبتا عضلهای.
پسر کمی به او زل زد، اینبار بیخجالت، و سپس لبخند زد: «تقریبا شبیه تو. انگار همه خاندانتون شبیه همن، یعنی اکثرشون لااقل.»
- طبیعیه، نیست؟ پدرت رو ندیدم ولی تو هم باید شبیهش باشی.
پسر سرش را به نشانه تایید تکان داد: «به پدرم آره شبیهم، اما مادرم، اصلا. اون خیلی خوشگله. بلونده و چشمهاش یه رنگ خاصن، مثل دریا. قدش هم حتی از پدرم بلندتره.»
عطش داشت، اما آنجا خونی پیدا نمیشد و اینجور مواقع، فقط خودش را با شراب سرگرم میکرد.
- شراب دارین؟
پسر گفت: «آره همینجاست، الان میارم.»
و به سمت جعبههای چوبیای که پشتش انبار شده بودند، دوید و بعد با یک بطری شراب سرخ برگشت.
چوبپنبه را باز کرد و خواست بنوشد، اما از روی بطری را به سمت پسر گرفت. رگهای آبیاش از زیر پوست لطیفش، نمایان بودند.
- اول تو
- نه نه... این گرونه، برای شما. پدرم بفهمه تیکهتیکهم میکنه.
لبخندی زد جرعهای نوشید. چطور میتوانست اینقدر دقیق همهچیز را به یاد بیاورد؟ حتی لبخند پسر را. حتی شکل رگهایش را.
پسر دوباره پرسید: «و راسته توی آینه عکستون نمیافته؟»
خندهاش گرفت، آنقدر که جرعهای شراب در گلویش گیر کرد و به سرفه افتاد. حین سرفه، نگاهش به آینه بزرگی در ته انبار افتاد.
- میای امتحان کنیم؟ با آینه اونجا.
پسر با سر تایید کرد و از جای بلند شد و با هم به سمت آینه رفتند. آینهای که تصوریشان را نشان میداد. مردی با پالتوی مشکی و موهایی که بر گردنش ریخته بودند و صورتی رنگپریده، و پسری با پیراهن گشاد سفید و موهایی کوتاه و آشفته و نگاهی کاوشگر. پسری که از هر جهت، معمولی بود. اما این معمولی بودن برای همیشه طول نکشید.
- اوه... چهقدر شایعه در مورتون زیاده. پسر زورتون چی؟
- زورمون بیشتره، شاید چون میدونیم هر چقدر زور بزنیم، چیزی نمیشه. مطمئن نیستم، اما اونقدری نیست که احتمالا در موردمون میگن.
- اگر جاییتون غرق شه یا مثلا... شیر بهتون حمله کنه یا غرق شین، چی میشه؟
سرش را تکان داد و زمزمه کرد: «با درد زنده میمونیم.»
پسر لحظهای لرزید.
- ببخشید... سوال بدی بود؟
لیام دوباره سرش را تکان داد: «نه نه...»
برای اینکه بحث را عوض کند، این بار خودش سوال پرسید: «تو چرا اینجایی؟ کاری میکنی؟ یا مثلا... محافظ یا همچین چیزی هستی؟»
پسر خندید: «نه نه... فقط مامانم زیاد ازم خوشش نمیاد و روزهایی که توی کشتی نیستیم، بیشتر رو اینجا میمونم.»
- خوشش نمیاد؟
پسر آب دهانش را قورت داد و پس از کمی مکث گفت: «یه جوری نگاهم میکنه که انگار یه هیولام، یه غریبه یا ببخشید... حتی یه خوناشام، نه پسرش اشر.»
خواست دهان باز کند و چیزی بگوید که از خواب پرید.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Hypnotic Poison
Fantastik«من هیولاییام که تو ساختی، و حتی یادت نمیآد ساختیش. یادت نمیآمد بهش میگفتی عاشقشی و حتی یک بار هم نخواستی واسش عزا بگیری. حتی نتونستی بشناسیش و هیچوقت به این فکر نکردی که چی پشت سر خودت جا گذاشتی. فقط رفتی و تنهاش گذاشتی.» خلاصه: لیام، خونا...