در حال نوشیدن اولین جرعه از آخرین بطریاش بود که آیدن وارد شد. لبش را گزید و موهای سپیدش که به جلوی صورتش آمده بودند را به عقب راند.
- انگار خیلی از دیدن خون نوشیدن ما لذت میبری.
آیدن کنار الا روی تخت نشست. هنوز آن نیشخند مزخرف روی لبهایش بود.
- نه به انداره دیدنش از نزدیک. توی بطری... انگار داری شراب میخوری. کسلکنندهست. ولی توی این آشغالی که کسی توش نیست، تو لااقل از لیام جالبتری. از فیلیپ خواجه هم بهتری قطعا.
الا نفسعمیقی کشید و چیزی که مدتها در ذهنش بود را به زبان آورد: «اما لیام واسه تو کسلکننده نیست. دیدم چطور به پر و پاش میپیچی. شاید ازش خوشت نیاد، ولی نمیتونی انکار کنی واست جالبه.»
آیدن سرش را به بالا و پایین تکان داد و بعد رشتهای از موهای نسبتا بلند و مشکیاش را از جلوی چشمانش کنار زد.
حال الا میتوانست مستی او را احساس کند. چرا بوی الکل را نفهمیده بود؟
- جالب... بیشتر رقتانگیزه. دلم میخواد اونجوری که شما... برم تیکهپارهش کنم. هوشیار باشه و درد بکشه.
الا به دیوار تکیه داد و زانوانش را در آغوش گرفت و در حالی که با دست آزادش با پارچه نرم پیراهنش بازی میکرد، یکی از حرفهایی که چندان امن به نظر نمیآمد را بر زبان آورد: «تو... میخوای اون رو تحویل جادوگر بدی، مگه نه؟ تو میدونی اون واقعا کیه. حتی اگر ندونی، اونقدر ازش متنفری که بخوای...»
نتوانست حرفش را کامل کند. امیدوار بود آیدن آنقدر مست باشد که جدی نگیردش. آنقدر مست باشد که اگر نداند لیام واقعا کیست، حال کنجکاو نشود.
آیدن خنده مضحکی کرد و بطری را از دست او کشید و جلوی بینیاش برد.
- اوه چه بوی مزخرفی میده... واقعا متاسفم مجبوری همچین چیزی رو بخوری، واقعا امیدوارم باعث و بانیش... عذاب بکشه.
الا گوشه پیراهن سپیدش را رها کرد و با دو دست صورت آیدن را گرفت و در چشمهایش زل زد. به یاد نمیآورد آیدن هیچوقت مستقیما به او نگاه کرده باشد. نگاهش همیشه در اطراف میچرخید. این یعنی چیزی را مخفی میکرد؟ قطعا، اما آن چیز چه بود؟ راز و نفرین لعنتیاش چه بودند؟
نگاه لعنتی آیدن هنوز رو به پایین بود که باعث شد الا عصبی شود و ناخنهایش را در گونه صاف او فرو کند.
- به من نگاه کن لعنتی...
آیدن بیآنکه چیزی بگوید، نگاهش را کمی بالا آورد. اما نه به سمت چشمهایش، انگار به بینیاش نگاه میکرد. چیزی نگفت که باعث شد الا دوباره به حرف بیاید: «مشکل لعنتی تو چیه؟ مشکلت با لیام، نفرین کوفتیت، اینکه میخوای کمکمون کنی اما ازمون متنفری... اینکه اون زهر کوفتی رو از کجا آوردی و چرا جادوگر باید بهت بدتش، اگر اونقدر دوستت داره چرا نفرینت کرده؟ اصلا واقعا نفرینی داری؟ یا نوچه جادوگری تا به... لیام برسه؟»
آیدن کمی سکوت کرد و بعد زد زیر خنده.
- من... یه نفرین کوفتی دارم، اما کار جادوگر نیست. نفرین کوفتیم حتی... اوه خدایا خیلی دارم حرف میزنم. فقط... من از تو متنفر نیستم. واقعا نیستم. تو بهنظرم مظلومترین آدم اینجایی، حتی بعد... بعد... دیگه غلط بکنم...»
حرفهایش پر از ابهام بودند و این ابهام الا را آزار میداد. ناخنهایش را محکمتر در صورت آیدن فرو کرد و گفت: «من مظلوم نیستم. من... تو هیچ ایدهای نداری چه کارهایی از دستم بر میاد. اینکه چه کارهایی کردم. اینکه چقدر...»
آیدن میان حرفش پرید: «میدونم با هری چه کار کردی.»
نفس در سینه الا گیر کرد و باعث شد دستش به پایین بیفتد و صورت آیدن را رها کند.
خاطراتش با هری به سرش هجوم آوردند. خاطراتی که در تکتک لحظات عمرش پس از او در سرش بودند و تلاش میکرد فراموششان کند.
خودش و هری روی عرشه، هریای که پیراهنش را میبست، هری که گردنبد مادرش را در گردنش میگذاشت. گردبندی که هنوز نمیتوانست ازش دل بکند. هریای که میبوسیدش و میگفت همیشه کنارش میماند. همان هری که میگفت حتی با موهای سپید هم زیباست، هریای که گاه اجازه میداد از خونش بنوشد.
هریای که به بیرحمانهترین شکل در عطش، دریده بودش. هریای که حتی نمیدانست قبرش کجاست. هری عزیزش، تنها کسی که بیشتر از لیام توانسته بود دوستش داشته باشد. هریای که هیچوقت در عمر طولانیاش، نتوانسته بود برای مدتی طولانی نگهش دارد و تنها با خاطراتش زندگی میکرد.
هریای که هر وقت گناهی میکرد، چهرهاش به جلوی چشمانش میآمد و هر وقت لبخند بر لبش مینشست، یاد بدن دریدهشدهاش میافتاد. هریاش حتی مقاومتی نکرد، انگار حتی نمیخواست زنده بماند.
انگار دنیا برایش بیارزشتر از آن بود که بخواهد برای زنده ماندن تلاش کند، حتی وقتی که او را داشت. شاید هم نمیخواست تمام عمرش با این فکر زنده بماند که دختری که عاشقش بوده به سمتش حمله کرده تا خونش را بنوشد.
هری عاشقش بود، این را میدانست و عاشق عشق هری به خودش بود. عشقی که نه از روی اجبار بود و نه نسبت خانوادگی. هری خودش عاشقش شده بود، بیاجبار دوستش داشت.
- اما تقصیر تو نبود، واقعا نبود. حتی... هری ازت کینه به دل نداره. هری هنوز دوستت داره، هری میدونه تقصیر تو نبود. چرا اول ازت متنفر شد... اما بعد دیدت. دید بعدش چهطور شدی. دید براش عزا گرفتی و اون هم نه فقط یه مدت. تو حتی هنوزم عزاداری. حتی الان هم فراموشش نکردی و پر عذابوجدانی. هری... میدونه.
بدن الا میلرزید. آیدن دیوانه شده بود یا چیزی میدانست؟ حرفهایش حتی از حرفهای کسی که تا خرخره نوشیده هم دیوانهوارتر بودند. هری، هری او، هریای که بیرحمانه در عطشش دریده بود، مگر میتوانست زنده باشد؟
بطری را از دست آیدن گرفت و بیوقفه چند جرعه نوشید. داشت دیوانه میشد، ذهنش پر از جملات نصفه بودند. پر از احساسات از همگسیخته، پر از افکار عجیب.
- تو... تو هریای؟
آیدن لبخند محوی زد. لبخندی که بر خلاف بقیه لبخندهایش، نه مرموز بود و نه تمسخرآمیز. فقط تلخ بود.
- نه... کاش بودم. کاش عاشقت بودم، یا لااقل عاشق کسی عین تو.
آب دهانش را چندبار پشت سر هم قورت داد. انگار چیزی، مثل گویای فلزی در گلویش نشسته بود و نمیگداشت حرف بزند. بالاخره به سختی توانست جملهای را بر زبان بیاورد: «هری... زندهست؟»
آیدن از جایش بلند شد و به نرمی موهای سپید الا را بوسید و بعد زمزمه کرد: «من دیگه... زیادی حرف زدم. باید برم. فقط بدون هری منتظرته. نه اون دنیا، همینجا.»
YOU ARE READING
Hypnotic Poison
Fantasy«من هیولاییام که تو ساختی، و حتی یادت نمیآد ساختیش. یادت نمیآمد بهش میگفتی عاشقشی و حتی یک بار هم نخواستی واسش عزا بگیری. حتی نتونستی بشناسیش و هیچوقت به این فکر نکردی که چی پشت سر خودت جا گذاشتی. فقط رفتی و تنهاش گذاشتی.» خلاصه: لیام، خونا...