تلافی

19 8 28
                                    

معمولا با دیدن خون، عطشش شدت می‌گرفت. حتی با دیدن پوستی نازک که رگ‌های زیرش معلومند، عطش دیوانه‌اش می‌کرد.
اما حال که خونی که بر میز جاری بود، به خودش تعلق داشت. آن رگ‌ها و استخوان بریده‌شده و دستی که هم‌چنان به شدتی غیر قابل بیان خونش بر زمین و‌ میز می‌ریخت، مال خودش بود.
می‌خواست بالا بیاورد. تا به حال این‌قدر احساس تهوع نکرده بود. گوش‌هایش گرم شده بودند و می‌سوختند. خسته بود. بیش از هر چیزی خسته بود. یعنی ممکن بود واقعا بمیرد؟
صداهای اطرافش برایش غیر قابل‌ شنیدن بودند. انگار در این دنیا زندگی نمی‌کرد. بالاخره صدایی را شنید: «اوه لرد... بالاخره می‌تونیم ببینیم دستت دوباره در میاد یا نه. شاید هم از شدت خون‌ریزی مردی. اگر مردی، به خدا بگو برای منم کمی چیزی بفرسته. شاید تو دیگه به جادوگر‌ نیاز نداشته باشی، اما من که دارم.»
می‌خواست فریاد بزند. می‌خواست آن‌قدر آیدن را بزند که هوش از سرش برود. اما نمی‌توانست. واقعا حتی نمی‌توانست فکر‌ کند.
سردش بود. می‌لرزید و عرق سرد را بر تنش، احساس می‌کرد. نمی‌دانست چند دقیقه گذشته، اما بالاخره چیزی او را از آن خلسه، در آورد.
یکی از مردها شیشه‌ خون را نزدیک دهانش کرد. حال می‌توانست بفهمد چقدر عطش داشته. بی‌تامل، شیشه را با دست سالمش گرفت و در یک جرعه، کلش را بلعید.
حال دیگر می‌توانست فکر کند. با انزجار‌ نگاهی به دستش که هنوز خون ازش جاری بود، اما با شدتی کم‌تر، انداخت. انگار بدنش هنوز داشت خودش را ترمیم می‌کرد. بعید می‌دانست دست جدیدی در بیاورد، فقط‌ زود خوب می‌شود. جادوگر آن‌قدرها دوستش نداشت.
صدای کاپیتان او را به خود آورد: «دوباره می‌پرسم. اسمت چیه؟»
انگار چیزی در گلویش گیر کرده بود و نمی‌گذاشت حرف بزند. انگار چیزی هم در مغزش، جلوی کلماتش را می‌گرفت. به سختی زمزمه کرد: «لیام... هیزل‌وود.»
کاپیتان با شدت دست آسیب‌دیده‌اش را گرفت و گفت: «چه توضیحی در مورد اینکه این‌قدر خوب دستت داره خوب می‌شه داری؟ نگاهش کن... بدون بخیه داره می‌بنده.»
به زور نیشخندی زد: «ما خانوادگی بنیه‌مون قویه.»
کاپیتان ناخن‌هایش را در زخم‌ فرو کرد و باعث شد دوباره بی‌اختیار فریاد بلندی بکشد.
- برای بار آخر می‌پرسم، تو کی هستی؟
- لیام...‌
کاپیتان دستش را روی میز کوباند و نفس‌عمیقی کشید و با اشاره چیزی به مردی که کنارش بود. ناگهان فکر لیام باز شد. به چیزی دقت کرد که آن‌قدر ساده بوده، اما نفهمیده.
آن‌ها به او خون خورانده بودند، ولی مدام می‌پرسیدند کیست. با اینکه‌ قطعا می‌دانستند. انگار فقط می‌خواستند عذاش بدهند.
سوالی دیگری که مدت‌ها در سرش سنگینی می‌کرد، این بود که واقعا دزدان‌دریایی از آن‌ها چی می‌خواستند؟ همه‌چیز به شکل احمقانه‌ای، مشکوک بود.
از آن‌ها مشکوک‌تر، آیدنی که بی‌حس به آن‌ها‌ نگاه می‌کرد. رویش را به سمت آیدن برگرداند و با اخم براندازش کرد.
مرد لیوان مشروبی برای کاپیتان آورد که در یک جرعه، سر کشیده شد. گلوی لیام حتی با دیدن این صحنه هم سوخت.
پس از سکوتی کوتاه، کاپیتان به سمت لیام خم شد و دست دیگرش را گرفت. آب دهانش را قورت داد و گفت: «اگر این دستت رو می‌خوای، باید باهامون راه بیای.»
لیام می‌خواست گریه کند. واقعا دلش می‌خواست فقط روی تختی دراز بکشد و با اشک بخوابد. اما نمی‌توانست. دستش را می‌خواست و آن‌ها هم که می‌دانستند او کیست، پس چرا حقیقت را نگوید؟ لااقل قسمتی از حقیقت را.
چشم‌هایش را بست و گفت: «لیام ومپایر. از خاندان رومانیایی ومپایر.»
صدای تکخند آیدن حالش را به‌هم زد. یعنی چیز بیشتری می‌دانست؟ آن احمق آدم‌فروش آن‌ها را لو داده بود و حالا می‌خندید؟ آن هم با دو دست سالم.
لبخندی بر لب کاپیتان نشست و دستش را شل‌تر گرفت: «خب ومپایر...‌ مطمئنی اسمت لیامه؟»
آب دهانش را قورت داد. یعنی آیدن این را هم می‌دانست و به آن‌ها گفته بود؟ امکان نداشت.
- آره.‌ قسم می‌خورم.
- می‌دونی ما دزدهای دریایی با قسم دروغ چه کار می‌کنیم؟
آب دهانش را قورت داد. دوباره و دوباره. حاضر بود همه جایش بریده شود اما حقیقت را نگوید. ترس از بقیه نبود، فقط نمی‌خواست خودش را به یاد بیاورد.
کاپیتان دستش را در جیبش فرو برد و‌ چاقویش را در آورد. بالا برد و خواست فرود بیاورد که ناگهان به گوشه‌ای پرتاب شد.
آیدن به زحمت به جلو خم شده بود و با دست‌های بازش، سعی می‌کرد او را هل بدهد‌. این یعنی از چیزی که لیام فکر می‌کرد هم احمق‌تر بود. مثلا می‌خواست دهان‌لقی‌اش را جبران کند؟ این شکلی فقط دست‌های خودش را هم بر باد می‌داد.
کاپیتان نگاه عجیبی به او انداخت و بعد به نوچه‌اش گفت: «جفتشون رو ببرید انبار. فعلا باهاش کاری ندارم.»
چیزی در مغز لیام، قلقلکش می‌داد. چرا کاپیتان کاری با آیدن نداشت؟ تئوری‌های توطئه‌ در ذهنش شروع به چرخیدن کردن. تئوری‌هایی که چندتایشان آن‌قدر احمقانه بودند که حتی ارزش فکر کردن هم نداشتند.
یکی دیگر از نوچه‌ها وارد شد و طناب او را باز کرد. حال زخمش کاملا ترمیم شده بود و مچی‌ گرد و صاف به جای انگشت‌هایش با خود داشت.
نوچه‌ها او و آیدن را باز کردند و به انبار، پیش الا بردند و دوباره بستنشان و بعد از آن‌جا بیرون رفتند.
الا با دیدن او، صورتش درخشید اما تا چشمش به دستش افتاد فریادی خفه زد و گفت: «خدایا... چی شده؟»
لیام به سختی کلماتش را به زبان آورد: «اون‌ها‌... می‌دونن. دارن... بازیمون می‌دن... این احمق لومون داد.»
آیدن میان حرفش پرید. اما نه با لحن همیشگی‌اش. برای اولین‌بار، غمی در صدایش حس می‌شد: «می‌خواستی وقتی تهدیدم می‌کنن، چه کار کنم؟ اون‌قدرها که عاشقت نیستم.»
لیام‌ مثل بچه‌ای جیغ‌جیغو، فریاد زد: «عه، نمی‌بینم جاییت قطع شده باشه. شاید هم اون پایینی رو بریدن.»
آیدن لبش را گزید: «ولی انگار اون‌قدرها بهت سخت نگذشته که هنوز‌ می‌تونی حمله کنی. این گندیه که من زدم، پس جبرانش می‌کنم. قول می‌دم.»
- ببینیم. اصلا چرا دست تو رو نبریدن؟
- شاید چون موقعیت‌شناسم.
- موقعیت‌شناسی و کاپیتان رو هل می‌دی؟
آیدن شانه‌هایش را به زحمت بالا انداخت و گفت: «هل دادم و دیدی که چیزی نشد.»
الا انگار می‌دانست وقت خوبی برای حرف زدن نیست، پس تنها در سکوت به آن‌ها نگاه می‌کرد.
چشم‌های لیام‌ سنگین‌‌تر از هر وقتی بودند. خوابش می‌آمد. بیش از هر وقتی.
چشم‌هایش را روی هم گذاشت و دقایقی بعد غرق خواب شده بود تا اینکه تکان‌هایی او را از خواب بیدار کردند. تکان‌هایی که نه کار کشتی بودند و نه دزدان‌دریایی. آیدن بود.
آیدن که حال دیگر طنابی دورش نبود، در حالی که طناب‌های او را باز می‌کرد، لبخندی دندان‌نما زد و گفت: «بیدار شو. الان بازت می‌کنم. گفته بودم جبرانش می‌کنم... الا هم بازه. زیاد وقت نداریم و باید سریع یه فکری بکنیم.»

Hypnotic PoisonTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang