هیولای واقعی

25 8 24
                                    

رویا می‌دید. رویاهایی بی‌سر و ته و نه چندان خوشایند، مثل پرده از جلوی چشمانش گذر می‌کردند، تا اینکه روی یکی ایستاد.
در آن رویا روی عرشه ایستاده بود و پسری کنارش. پسری که به خوبی می‌شناخت. هنوز او را با جزئیات در رویاهایش می‌دید.
موهای لخت و تیره‌اش، و چشم‌های درشت سیاه و‌ لب‌های باریک که در برابر پوست رنگ‌پریده‌ و گونه‌هایی که همیشه به‌خاطر ایستادن زیر آفتاب کمی سرخ‌ بودند، چشم‌گیر به‌نظر می‌آمدند‌. لااقل چشم‌گیر برای او.
پسر به آرامی گفت: «دارم از بابام اجازه می‌گیرم که تنها زندگی کنم‌. بهش یادآوری کردم من هیجده سالمه و دیگه می‌تونم برای خودم تصمیم بگیرم.»
انگار روحی بود که می‌توانست وقایع را ببیند. روحی معلق که دیده نمی‌شد، اما می‌دید. روحی که راه نمی‌رفت، هوا را می‌پیود. روحی که همه‌چیز را می‌دانست.
این رویا بود یا کابوس؟ نمی‌دانست باید چه اسمی رویش بذارید. "رویا" برای شیرین بودنش یا "کابوس" برای اینکه دیگر وجود ندارد؟ برای اینکه می‌داند عاقبتش چیست.
خودش، خود قدیمی‌اش، دستش را دور کمر پسر انداخت و بدن‌هایشان را به هم چسباند و زیر گونه‌اش را بوسید.
پسر خندید: «نکن لیام... یکی می‌بینه.»
می‌توانست احساس آن موقع‌اش را حس کند. هیجانی برای اتفاقی خوب، هیجانی برای حس کردن احساس و میل شدیدش به پسر. پسری که حتی به یاد آوردن نامش هم قلبش را به درد می‌آورد.
این‌بار لاله گوشش را بوسید و بعد به آرامی در آن زمزمه کرد: «ببینن هم واسه تو دردسر نمی‌شه، فکر می‌کنن با یه قدرت خوناشامی اغوات کردم و الان دارم خونت رو می‌خورم.»
پسر خندید. این‌بار نتوانست طاقت بیارد و خم شد و نرم اما سریع، بوسه‌ای بر لبش زد. پسر هم دستش را دور گردن او انداخت و همراهی‌اش کرد.
سعی کرد چشم‌هایش را ببند که دیگر نبیند یا لااقل بیدار شود، اما نمی‌توانست. یعنی چشم‌هایش گویی حس نداشتند و بسته نمی‌شدند. اما می‌توانست لب‌هایش را روی هم بفشرد. انگار فقط دیدن، اجبار بود.
به خودش التماس می‌کرد که تمامش کند، که دیگر این‌قدر به خودش عذاب ندهد، که چیزهایی که مدت‌ها برای فراموششان تلاش کرده را دوباره نبیند. و بالاخره صحنه محو شد.
در رویای بعدی، خودش بود و الا. الایی که موهایش سیاه بودند و پوستش گندمگون و آن هاله بی‌روح در چشمانش دیده نمی‌شد. جایش غم بود. اما نه غم محض، غم و عصبانیت و ناامیدی. ولی نه از خودش، از او.
الا گریه می‌کرد، گریه‌ای که مدت‌ها از شنیدنش می‌گذشت اما همچنان برای گوش‌هایش، آشنا بود.
- تو... بهم قول داده بودی... دروغ گفتی... این کارت...
گریه‌اش حرفش را برید. صورت و چشمانش سرخ‌ شده بودند، و این‌بار نه از آفتاب. دردی در قلبش پیچید، او باید می‌مرد.
باید جای تمام کسانی که در این‌ سال‌ها مردند، می‌مرد. لیاقت زندگی را نداشت، وقتی حتی نمی‌توانست به یک دختر وفادار باشد، وقتی اشتباهاتش تنها به خودش و یا حتی یک‌نفر آسیب نمی‌زدند و‌ هر بار دسته‌ای را به کام مصیبت می‌کشاند، چرا باید زنده می‌ماند؟ چرا حتی هیچ‌وقت فقیر نبود؟ چرا زندگی‌ای داشت که می‌شد ایده‌آل نامیدش، رویای اکثر مردم. بدون مرگ، بدون فقر، و بدون نگرانی. حتی زشت هم نبود‌. کاش می‌شد درد را تجربه نکند، کاش می‌توانست آنی باشد که انتظار می‌رفت، هیولایی بی‌احساس. عذاب‌وجدان واقعا قلبش را می‌فشرد، می‌شکاند و هزار تکه می‌کرد و هر تکه‌اش قلبی دیگر می‌شد. قلبی برای درد کشیدن.
او، اوی قبلی، با پررویی تمام دهان باز کرد: «چرا فکر می‌کنی چون نامزدمی، یعنی همه کارمی؟ فکر می‌کنی اختیارم رو داری، با اینکه حتی هیچ‌وقت انتخابم نبودی. از اول هم بهت گفتم این نامزدی به‌ اجبار خانواده‌‌ست و تو حتی برام مثل خواهرمم نیستی. هیچ‌وقت واسم هیچی نبودی.‌ حتی اگر هم بودی، حتی اگر انتخابت می‌کردم، باز چیزی نمی‌تونست جلوم رو بگیره تا یکی دیگه رو انتخاب نکنم.»
و اینجا الا را شکاند. شاید سپید شدن موهایش از اینجا آغاز شد. شاید اولین ضربه را این حرفش زد.
سعی کرد حرکت کند و ضربه‌ای در دهان اوی قبلی بخواباند تا ادامه ندهد، اما نمی‌توانست از جایش تکان بخورد.
- دست بردار الا. نگو خودت تا حالا نخواستی کسی رو با میل خودت تجربه کنی. تعهدی که از روی اجبار باشه، مثل احترام از روی اجبار، به درد نمی‌خوره.
- اما برای من از روی اجبار نبود، همیشه می‌خواستمت. اما تو... این کارت فقط منو نابود نکرد... تو گند زدی، تو همه رو بدبخت کردی‌. همه ما رو.
در سر فریاد می‌زد و به خود خواهش می‌کرد تا تمامش کند. حالش از همه‌چیز به‌هم می‌خورد و بیش از همه، از خودش. از خود عوضی‌اش‌. از اینکه حتی الان هم درست نشده و وقتی به گذشته نزدیک، حتی در حد چند دقیقه، نگاه می‌کند، می‌بیند همچنان عوضی است‌.
عوضی‌ای تنوع‌طلب و خودخواه که حتی خودخواهی‌هایش باعث سودش نشدند برایش چیزی جز روانی مشوش، به همراه نداشتند.
بالاخره آن رویا هم تمام شد، اما‌ نه خوشبختانه. این‌بار صحنه‌ای را دید که مدت‌ها سعی می‌کرد از سرش بیرون کند. صحنه‌ای که بیش از هفتاد سال، هنوز در برابر چشم‌هایش زنده بود.
جسدهایی تکه‌پاره و خالی از خون. سرهایی جدا شده و ارواحی که نمی‌دید، ولی اگر وجود داشتند، با کینه به او نگاه می‌کردند. در واقع به آن‌ها. حتی به الا.
دیگر هم‌نوع‌هایش هم متاسف و بیش از آن، ترسیده بودند. از کاری که کردند، از بی‌اختیاری. از اینکه دقیقا همان هیولایی بودند که در چشم مردم هستند و بیش از آن، از اینکه قرار است چه شود؟ تا ابد همچین صحنه‌هایی را ببیند؟ ممکن است روزی درست شود یا این عذاب، این نفرت از خود، قرار است تا بی‌نهایت طول بکشد؟
صدای گریه‌های خفه توسط موج‌ها خاموش شده بود‌. کشتی در موج‌های سیاه می‌خرامید و اجساد تکان می‌خوردند و رد خون بر کشتی بر جای می‌گذاشتند.
در میان آن هیاهوی خاموش، خودش را دید. خودش که بدن پسر را در دست گرفته. بدن خالی از خونش را. گردنی که جای دندان‌‌هایش و رد خون بر آن خودنمایی می‌کردند و قلبی که به حتم دیگر نمی‌تپید. چشمانی که دیگر باز نمی‌شدند. جانی که برای همیشه، از دست داده بود.
او را دوست داشت، بیش از هر کسی. بیش از هر کسی که در زندگی‌اش شناخته بود. اما چیزی بود که بیش از دیدن جسد بی‌جان او آزارش می‌داد؛ خونی که از دهان خودش می‌چکید و دندان‌های آغشته به جسم نحیف او.

Hypnotic PoisonDonde viven las historias. Descúbrelo ahora