الا در تخت نشسته بود و به پنجره نگاه میکرد. در واقع به آفتاب در حال غروب، نه خود پنجره. نور هر چند ضعیف، همچون گدازه پوشتش را میسوزاند، تا حدی که میتوانست قطرات خون که از گونهاش سرازیر میشدند را حس کند.
درد تنها چیزی بود که به او احساس زنده بودن میداد، چیزی که مدتها بود به دنبال از بین بردنش بودند، اما نمیتوانست. سوختن باعث میشد یادش برود چه در قلبش میکشد و تمام سلولهایش از آن بنالند، نه از احساسات.
او میتوانست تا ابد زنده بماند و بسوزد، به شرطی که آن سنگینی را در قلبش حس نمیکرد. هالهای سیاه که بر قلبش نشسته و هر بار فشرده میشود، غم را در کل بدنش پراکنده میکند.
بارها بهخاطر غم تب کرده و گوشهای افتاده بود. سر و گلویش مدام نبض میزدند و عطشش گاه خاموش میشد و گاه بیاندازه، شدت میگرفت. حتی میگفتند سپید شدن موهایش هم بهخاطر آن است.
تاولی ترکید و او را از فکر رها کرد. نگاهش را به کشتی کوچکی دوخت که بادبانهای بینشان داشت. کمی عجیب بود. کشتی لیام بادبانهایی با طرح خاندان دروغینشان، داشت. خاندانی دروغین به نام هیزلوود با طرحی که الا کشیده بود.
لبش را گزید و خواست از جای بلند شود که صدای در کابیتش آمد. آیدن بود. راستش هیچ حسی نسبت به او احساس نمیکرد، حتی کنجکاوی. تنها کمی عذابوجدان در قلب داشت، عذابوجدان بهخاطر بد گفتن در موردش، پیش لیام.
هر چند، او کارهای بسیار بدتری کرده بود که کمی غیبت در کنارشان اصلا چیزی به حساب نمیآمد. با این فکر، چهره بیروح جسدی در دستانش و تن خالی از خونش به ذهنش هجوم آورد.
- بله؟
آیدن به آرامی کنارش نشست و دستمالی سفید با گلدوزیهای زیبای طلایی از جیبش در آورد و به سمتش گرفت و گفت: «میخواستم یکم... حرف بزنیم.»
دستمال را از آیدن گرفت و خونی که از گونهاش به چانهاش سرازیر شده بود را پاک کرد.
- در مورد چی؟
آیدن کمی ساکت ماند و بعد گفت: «در مورد اینکه چرا اینقدر به خودت سخت میگیری. چه این کارمون پیش بره و چه نه، تو تنها کسی هستی که واقعا داری. میدونم درد بهت آرامش میده، میدونم چون خودمم اینجوری بودم... اما به این فکر کن که هر کاری کرده باشی، هر چقدر عذابوجدان توی قلبت باشه، باز تو تنها کسی هستی که داری.»
این آیدن با چیزی که لیام تعریف میکرد، فرسنگها فاصله داشت. بیشتر مثل دوستی دلسوز حرف میزد تا نفرینشدهای مرموز.
- میدونم... اما نمیتونم. درسته تنها کسیام که دارم، اما ازش متنفرم. از همون تنها کس لعنتی که همیشه پیشمه و نمیتونم بکشمش، متنفرم.
نگاهش را به پایین و روی دامن سفیدش که کمی چرک شده بود، دوخت. کرست تنگش که دندهها و سینههایش را محکم میفشرد هم یکی از چیزهایی بود که حواسش را از خود، پرت میکرد. هر چند، دیگر در این سالها به آن عادت کرده بود. اما همچنان باید میگذاشتش. خوشحال بود هوای کشتی گرم و شرجی است، چون کرستش عین پوست به تنش میچسبید و بدنش چسبناک میشد و بیشتر میتوانست به حال نفرت بورزد، نه به گذشته. لااقل در این مورد او مقصر نبود.
آیدن لبش را گزید و پس از کمی سکوت، گفت: «میخوای... یکی از چیزهایی که عذابت میده رو بگی؟ یکی از چیزهایی که یادآوریش اذیتت میکنه یا فکر میکنی مقصری. میدونم گفتتش مثل باز کردن زخمه، اما تو همینطوری داری به خودت زخم میزنی. شاید اگر بگیش، واست آسونتر شه.»
نفس عمیقی کشید. نمیدانست باید بگوید یا نه. اگر لیام راضی نباشد، چه؟ اصلا باید چه را میگفت؟ آنقدر دردهای کوچک و بزرگ داشت که نمیدانست از کجا شروع کند و حتی حوصله به زبان آوردنشان را هم نداشت.
اما آیدن درست میگفت. شاید بهتر بود کمی حرف میزد، با کسی جز لیام، تا خودش را آرام کند.
آب دهانش را قورت داد و یکی از عذابهایش را شروع کرد: «هفتاد سال پیش... بعد یه فاجعه... مردم ما رو مقصر میدونستن و حق هم داشتن. بعد ما رو توی تابوت گذاشتن و زنده به گور کردن. ما... هفت روز زیر خاک بودیم، زنده و بدون غذا. نمیمردیم، حتی بدون هوا و غذا و خون...»
نفسهایش سریع و کوتاه شدند. ادامه داد: «تا اینکه... دیگه نمیتونستم تحمل کنم. اولش میتونستم. میگفتم من یه هیولام و جام اینجاست، میگفتم باید تا ابد اینجا بمونم، هر چند خودم نخواستم هیولا باشم، اما شدم... ولی دیگه نمیشد تحمل کنم و اینبار یه هیولای واقعی شدم.»
قطرهای اشک از چشمانش بر روی گونهاش سرازیر شد و به رقص در آمد: «با زوری که فقط از یه هیولا بر میاد، در تابوت رو هل دادم. اونقدر بهشضربه زدم که شکست. خاکها کنار رفتن و من رفتم بالا... زیاد یادم نیست، انگار خودم نبودم. انگار یکی دیگه توی بدنم بود... سر خودم داد میزدم که نکن، تمومش کن. توی قبرستون بودم، دیدم گورهای بقیه هم خالیه... اونها هم مثل من هیولا بودن دیگه، اونقدر هیولا که وقتی آزاد شدن نخواستن منو هم در بیارن، حتی لیام. البته شاید اگر منم بودم این کار رو نمیکردم. شاید حق هممون بود اون زیر باشیم و خودمون هم میدونستیم.»
دستش را روی گلویش گذاشت. رگ گلویش به شدت میتپید. البته تپشی که فقط خودش احساس میکرد.
- بعدش... دویدم. خون میخواستم یا شاید خونه... نمیدونم. یه پسر بچه دیدم. میشناختمش. قبلا دیده بودم روزنامه میفروشه. جیغ میزدم سر خودم که ازش دور شو، میخواستم بهش بگم ازم فرار کنه... اما نمیشد. بهش حمله کردم... دندونهام رو...
گریه حرفش را برید. دیگر نمیتوانست. واقعا نمیتوانست. از خودش متنفر بود، از لیام متنفر بود، از چیزی که بودند، متنفر بود.
آیدن دستش را دور کمر او حلقه کرد و به نرمی در آغوشش گرفت و دست دیگرش را روی موهایش میکشید.
بالاخره آیدن هم حرف زد: «این تو نبودی. تو این کار رو نکردی. تو نمیخواستی این شکلی شه. درسته بهش حمله کردی و اینجا یکی مقصره، اما این مقصر تو یا اون پسربچه نیستین...»
نفسی کشید و با چشمان درشت به چشمهای او زل زد و ادامه داد: «مقصر اونیه که قلب جادوگر رو شکست و اونقدر خودخواه بود که این نفرین رو به وجود آورد. مقصر کسیه که باعث اون فاجعهای شد که نمیخوای راجعبهش بگی و درکت میکنم. مقصر... کسیه که وقتی بریم پیش جادورگر...»
ناگهان در باز شد و حرفش را قطع کرد. یکی از کارکنان کشتی بود که الا نامش را نمیدانست و چندان برایش اهمیتی نداشت.
مرد با صدایی بریدهبریده گفت: «قر...بان... دزدهای... دریایی.»
و حرفش با تیری که از پشت به بدنش اصابت کرد، به پایان رسید.
YOU ARE READING
Hypnotic Poison
Fantasy«من هیولاییام که تو ساختی، و حتی یادت نمیآد ساختیش. یادت نمیآمد بهش میگفتی عاشقشی و حتی یک بار هم نخواستی واسش عزا بگیری. حتی نتونستی بشناسیش و هیچوقت به این فکر نکردی که چی پشت سر خودت جا گذاشتی. فقط رفتی و تنهاش گذاشتی.» خلاصه: لیام، خونا...