عرشه به بالا میشتافت و کشتی را به شکل یک گوی در میآورد. گویای که از همیشه تاریکتر بود و حال جز روبهروی سکان و چند پنجره کوچک، دیدی به بیرون نداشت.
الا یادش نمیآمد که آخرینبار، کی تا این حد پیش رفته بودند و حال نمیدانست این واقعا از مشورتهای آیدن است یا صرفا شانس.
دیگر عرشهای نبود که بخواهد رویش بنشیند. انگار کشتی آب رفته بود و میدانست اتاقهایشان کوچکتر شده. در آن تنگا، ریههایش کمی اذیت میشدند.
غرق فکر بود که لیام به سمتش آمد و یک ماسک از جنس شیشه و فلز که چرخدندههای چشمنمایی داشت را با دست سالمش جلویش گرفت و گفت: «اگر... کشتی قاطی کرد و مشکلی پیش اومد و آب اومد داخل. اگر رسیدیم، اگر خواستیم پیاده شیم، باز نیازش داریم.»
سرش را به نشانه تایید تکان داد و ماسک را در دست گرفت. همان ماسک بود. میتوانست از کجی فلزاتش، بشناسدش. همان ماسکی که هیچوقت نتوانست استفاده درستی ازش، بکند.
آیدن به سمتشان آمد و خود را از پشت به لیام چسباند و سرش را روی شانه او گذاشت و گفت: «اوه لرد بد... قلبم شکست. پس من چی؟ دلت میخواد من بمیرم؟ نمیگی شاید حالا من بمیرم ولی الا بخواد هم نمیمیره؟ من که خوناشام نیستم، شاید دلم بخواد باز زنده بمو...*
لیام میان حرفش پرید: «خفه شو و فقط از توی انبار یکی بردار.»
آیدن دستش را دور گلوی او حلقه کرد و کنار گوشش گفت: «دلم میخواد خودت واسم بیاری.»
لیام به راحتی او را جدا کرد و چند قدم به عقب هل داد.
- به درک دلت چی میخواد، من واسه تو ماسک نمیارم.
آیدن دوباره چند قدم به سمتش رفت.
- بله بله میدونم فقط میخواستم واکنشت رو ببینم. بالاخره، جور کردن یه ماسک اونقدرها هم سخت نیست.
و به سرعت دستش را در پالتوی مشکی لیام کرد و آنقدر سریع ماسکش را از جیبش در آورد و بعد دوید که لیام چند ثانیه مردد ماند و بعد به سمتش دوید.
شاید میتوانست از معدود خوبیهای نفرینش به سرعت بیشترش اشاره کند. شاید جادوگر آنقدرها هم بد نبود. بالاخره گذشتهای با ومپایرها داشت.
آنقدر به آیدن نزدیک شد که توانست آستین پیراهن سفیدش را بگیرد و بکشدش و بچسباندش به دیواره کشتیای که حال زیردریایی بود.
دستش را روی بدن آیدن تکان میداد تا ماسک را پیدا کند. اما لباسهای لعنتیاش جیبی اندازه ماسک نداشتند و دستش هم خالی بود.
- کو؟ باهاش چه غلطی کردی؟
اگر در زیردریایی نبودند، شکی نداشت که آیدن ماسک را از عرشه به دریا انداخته. ولی حال حتما جایی در کشتی بود.
آیدن خندید: «چرا غصه میخوری؟ یه ماسک بود دیگه... توی انبار بازم هست. اصلا من لطف میکنم و ماسک نمیزنم. اصلا اگر بخوای، خودم برات از انبار میارم و جلوت زانو میزنم تا برش داری، لرد عزیز.»
لیام لبهایش را به هم فشرد. باید به این موجود عوضی، چه میگفت؟
- من ماسک خودم رو میخوام...
آیدن تمسخرآمیزتر از همیشه، خندید: «خدایا... عین بچهها. ماسک ماسکه دیگه. این مسخرهها رو هم هر کسی که یکم مکانیک بلد باشه میتونه درست کنه.»
لبش را گزید و نمیدانست چرا، اما به زبان آورد: «اون ماسک... یادگاری بود.»
چشمهای آیدن برقی زدند: «اوه اوه پس واسه همین اینقدر سرش وحشی شدی. ای کاش میتونستم بگم متاسفم، اما حیف که نیستم. پس فقط خیلی متاسفم که متاسف نیستم.»
این بار آنقدر آیدن را محکم به دیوار فشرد و ناخنهای تنها دستش را در بازو و بعد قفسه سینه او فرو کرد که منتظر بود هر لحظه از آنها خون جاری شود.
مگر آیدن آن زهر مزخرفش را استفاده نکرده بود؟ پس چرا گردنش اینقدر وسوسهانگیز بهنظر میرسید؟
گردن بلندش که در برابر موهای تیره و بلندش رنگپریده بهنظر میآمدند و در برابر پیراهن سفید، تیره. گردنی که به قفسه سینهاش میرسید و زیر تمام آنها، بهقطع خون وجود داشت.
آخرین چیزی که میخواست این بود که آیدن متوجه عطشش شود و یا از آن بدتر، بیاختیار کاری بکند که نمیخواهد و از همه بدتر، آیدن پس از آن کار، زنده بماند.
چندبار آب دهانش را قورت داد و سعی کرد نگاهش را از پوست برهنه آیدن بدزد و به صورتش خیره شود.
صدای نفسنفس زدن خودش را میشنید. کاش این مکالمه مزخرف زودتر تمام میشد تا بتواند برود جرعهای خون بنوشد.
دستش را از روی قفسه سینه آیدن برداشت و خواست عقب برود که آیدن گفت: «ماسک رو... دور ننداختم. به یه شرط بهت میدمش.»
دلش میخواست بیخیال شود و با خیال راحت برود و خونش را بنوشد، ولی آن ماسک دستساز، یادگاری بود. یادگاری اشر.
به سختی دهانش را باز کرد: «چه شرطی؟»
لبخند مزخرفی بر لبهای آیدن نشست.
- منو ببوس.
بیاراده خندهاش گرفت. آیدن واقعا دیوانه بود. نکند فکر میکرد لیام نسبت به او حسی دارد؟ یا شاید خودش دارد. میدانست گاهی بعضیها از روی علاقه، آنقدر نچسب و مزخرف رفتار میکنند.
یعنی امکان داشت تمام آن درخواست و سفر، بهخاطر همین باشد؟ نه، حتی فکرش هم زیادی احمقانه بود. اگر آیدن دوستش داشت، لااقل نمیگذاشت دستش قطع شود. لااقل لویش نمیداد.
- دیوونهای؟
آیدن ابروهایش را بالا انداخت: «میخوای بگی تا حالا پسری رو نبوسیدی؟ خب میتونی امتحان کنی. میدونم اصلا هم زشت نیستم و تازه همین چند ساعت پیش خودم رو شستم و دهنم هم اصلا بو نمیده. یعنی هر چی باشه، از دهن خونی تو خیلی بهتره...»
هر چه میخواست عصبی نشود، آیدن نمیگذاشت. چرا بیشتر از مردی که عمری طولانی داشته، شبیه دختری نابالغ و لوس رفتار میکرد؟ البته، خودش هم چندان فرقی نداشت. مطمئن بود عقلش اصلا نسبت به روز اول تبدیلش، چندان فرقی نکرده.
- اگر دهن خونیم بد بود که نمیخواستیش... در ضمن، اصلا ربطی به پسر بودنت نداره. فقط اصلا چرا باید آدم نچسبی عین تو که حسی بهش ندارم رو ببوسم؟ اصلا هم خوشگل نیستم.
آیدن باز خندید. چرا اینقدر میخندید؟ چرا اینقدر رومخ میخندید؟
- نگفتم که بده، اتفاقا جالبه میخوام... ببینم چهطوره. بعدش هم، ادای کسایی که فقط با کسایی که بهشون حس دارن میخوابن رو در نیار، میدونم با کل جندههای مسافرخونه چند دور خوابیدی و منم که نگفتم باهام بخوابی، صد سال سیاه هم با یه تکدست نمیخوابم... خوشگل هم نمیدونم، فقط گفتم زشت نیستم. بعد هم، دیدم چطور نگاهم میکردی.
دندانهایش را روی هم فشرد. حالش از جواب پس دادن، بههم میخورد.
- اون بهخاطر اینه که... بهخاطر اینه که...
و حرفش نصفه ماند. آیدن یقهاش را گرفت و سرش را پایین آورد و لبهایش را روی لبهایش نشاند. نرم میبوسید و آرام، برخلاق تصورش. و بر خلاف تصورش، شیرین بود.
دشتش را دور کمر آیدن انداخت و او را به خودش نزدیکتر کرد و محکمتر بوسیدش. احمقانه بود، اما در آن لحظه، واقعا آیدن را میخواست؟ یعنی آیدن در تخت هم آنقدر رومخ و لجباز بود؟ میخواست امتحانش کند.
بیشتر از همیشه، کمبود دستش را حس میکرد. بیش از همیشه، به آن نیاز داشت. باید در اولین فرصت یک دستمصنوعی میگرفت. اما حال چیز دیگری مهم بود.
حال آیدن آرام در آغوشش بود و تنها دستهایش را به نرمی دورش حلقه کرده بود و او میبوسیدش. بوسههای نه چندان ملایمش که گاه ردی بر جای میگذاشتند را به گلو و قفسه سینهاش رساند و به سختی عطشش را نادیده میگرفت. یعنی این چیزی بود که آیدن میخواست؟ طاقتش را امتحان کند؟ مهم نبود...
در حالی که دستش را دور کمر آیدن حلقه کرده بود، او را به سمت کابین خود کشاند. در با حرکتی ساده باز شد.
آیدن که هیچ حرفی نمیزد را روی تخت انداخت و رویش خیمه زد. با یک پنجه، کمی سخت بود، اما میشد. دوباره بوسههایش را شروع کرد و سکوت آیدن را میگذاشت بر روی رضایتش.
آیدن قطعا کسی نبود که از روی خجالت تن به رابطه بدهد و اگر هم بود، لااقل از او خجالت نمیکشید. دکمههای پیراهنش را باز کرد و با این کار لعنتی به خودش فرستاد. خون میخواست. خون مزخرف آیدن را.
آب دهانش را قورت داد و بیشتر بر روی او خم شد. دستهای آیدن همچنان دور کمرش بودند و او را به خود نزدیکتر میکردند.
نمیخواست به آخرین نزدیکیاش با یک پسر فکر کند. حتی نمیخواست به عواقب کارشان بیندیشد، هیچچیز نمیخواست. فقط همان لحظه مهم بود.
خواست شلوار او را هم در بیاورد که آیدن غلتی زد و از میان بازوانش بیرون آمد و از روی تخت بلند شد.
سپس با قدرتی که انتظارش را نداشت او را روی تخت انداخت. خم شد و نفسزنان اما با آرام در گوشش زمزمه کرد: «گفته بودم هیچوقت با یه تکدست نمیخوابم. احمق هول.»
این را گفت و در برابر نگاه خیره لیام، با همان دکمههای باز و وضعی آشفته، از کابین خارج شد. باز هم آیدن بازیاش داده بود. کاش جلوی عطشش را نمیگرفت و دندانهایش را در گلویش فرو میکرد تا حال این تحقیر را تجربه نکند.
ESTÁS LEYENDO
Hypnotic Poison
Fantasía«من هیولاییام که تو ساختی، و حتی یادت نمیآد ساختیش. یادت نمیآمد بهش میگفتی عاشقشی و حتی یک بار هم نخواستی واسش عزا بگیری. حتی نتونستی بشناسیش و هیچوقت به این فکر نکردی که چی پشت سر خودت جا گذاشتی. فقط رفتی و تنهاش گذاشتی.» خلاصه: لیام، خونا...