مات احمق

10 6 12
                                    

پتو را روی سرش کشیده بود و با این حال، بدن استخوانی‌اش با وجود گرمای پتو و کابین، می‌لرزید.
جادوگر گفته بود چیزی که حس می‌کند سرما و گرما نیست، تنها تلقینی است که ذهن مضطرب و عصبی‌اش به او تحمیل می‌کند‌.‌
با زده شدن در کابینش، چشمش به شیشه زهر روی میز افتاد، خواست برش دارد که در باز شد. بی‌اختیار، دهان باز کرد: «احمق پررو، اگر می خوای عین گاو در رو باز کنی، چرا اصلا در می‌زنی؟ گم شو بیرون. گم شو بیرون.»
قبل از آمدن صدای لیام، نظری نداشت که چه کسی پشت در است.
- آدم باش، می‌خواستم باهات حرف بزنم.
بیشتر خودش را در زیر‌ پتو فرو برد و دندان‌هایش را روی هم فشرد. آخرین چیزی که می‌خواست، دیده شدنش با این وضع بود. لیام‌ نباید این شکلی می‌دیدش، لااقل نه الان‌.
- برو به درک، برو به آرزوت برس و بمیر. من حرفی باهات ندارم.
صدای نزدیک‌ شدم لیام به تختش و گام‌هایش روی کف چوبی کابین بر تنش رعشه می‌انداخت. اگر پتو را از روی سرش کنار می‌کشید، چی؟
- سر بزغاله هنوز ناراحتی؟
با‌ حرص فریاد کشید: «کل بز و بزغاله‌های جهان برن بمیرن، به من چه؟ الان فقط گم‌ شو بیرون.»
لیام خنده مزخرفی کرد.
- داری اون زیر چه کار می‌کنی؟ مشکوکه یکم.
- به تو چه؟ فکر کردی چون حالا از کمبود آدم بوسیدمت، یعنی مثلا خیلی نزدیکیم؟ من اون بزغاله رو به تو ترجیح می‌دم‌.
لیام‌ روی‌ لبه تخت نشست و باعث شد ضربان قلبش به اوج برسد. چرا گورش را گم نمی‌کرد؟
- اما ندادی، به بزغاله نگفتی ببوسدت.
دوباره دندان‌هایش را روی هم فشرد. الان وقتش نبود، واقعا نبود. اما شاید این جلوه‌اش در ذهن لیام بد نمی‌شد، مگرنه؟ ولی نباید از خودش فاصله می‌گرفت. در واقع، خود جدیدش.
- از کجا‌ می‌دونی با بزغاله نخوابیدم؟ خیلی هم خوش گذشت...
لیام دستش را از روی پتو بر تن مچاله شده‌اش کشید و گفت: «بی‌خیال سکس تو با حیوون‌ها... می‌خواستم باهات شطرنج بازی کنم. می‌دونی که شطرنج ومپایرها...‌واقعا خوبه.»
- آهان، حالا چی باعث شد فکر کنی دلم می‌خواد با یه ومپایر خودشیفته شطرنج‌ بازی کنم؟
لیام کمی مکث کرد و بعد جواب داد: «شاید اینکه حوصله‌ت سر رفته.»
آهی کشید، باید این احمق را یک جوری برای چند دقیقه از خودش دور می‌کرد. در آخر‌ نفس عمیقی کشید و گفت: «باشه، فقط گم شو بیرون، خودم میام کابینت. الان... لختم. اصلا خوشم نمیاد یه خوناشام پیر متعصب خودشیفته یک‌دستی حشری، بدن لختم رو ببینه.»
برخلاف تصورش، لیام خندید و از روی تخت بلند شد.
- خب، زود می‌بینمت... البته مشکلی ندارم همین شکلی لخت بیای.
این را گفت و از کابین خارج شد. با بیرون رفتنش، آیدن که از خجالت بدنش داغ شده بود، نفس عمیقی کشید. دستش را دراز کرد و شیشه زهر را از روی میز کنارش برداشت و به سمت دهانش برد.
شیشه‌ خالی‌تر از آنی بود که می‌خواست. کمی تکانش داد، بالاخره قطره‌ای بر زبانش ریخت. طعمش را دوست داشت. به معنای واقعی، جادویی بود.
شروعش با جرقه‌ای شیرین بود و بعد به گرمایی تلخ، تغییر طعم می‌داد. دوباره نفسی کشید.
تا به حال این‌قدر تغییر رفتار کسی با خودش وقتی که از زهر می‌نوشید و وقتی که آخرین اثرات زهر در حال خروج از بدنش بودند را لمس نکرده بود.
وقتی زهرآگین بود، لیام همانی می‌شد که انتظارش را داشت. همزمان متنفر و شیفته‌اش. اما حال فقط احمقانه و نه چندان دلبربا، با او لاس می‌زد و تنفر همیشگی در صدایش شنیده نمی‌شد.
این فکر باعث شد دوباره بدنش داغ شود. انگار بدون زهر اغواگر، البته همچنین بدون دیده شدن، برای لیام اغواگر‌تر عمل می‌کرد. البته شاید چون رفتارش احمقانه بود و لیام احمق‌ها را دوست داشت و در کنارشان احساس باهوشی می‌کرد، و شاید هم برای همین الا را ترک نمی‌کرد.
از جایش بلند شد و بر تخت نشست و با کمی گشتن، آینه‌اش را یافت و جلوی صورتش گرفت. درست بود، حال آن لایه محو، صورتش را می‌پوشاند و دیگر در چهره‌اش اثری از آن موجود ترسناک و‌ مشمئزکننده، دیده نمی‌شد‌.
اما از چیزی که همیشه بعد از نوشیدن زهر در آینه می‌دید، می‌ترسید و درکش نمی‌کرد. موهای مشکی‌اش همچنان روی گردنش بودند، اما آن چشم‌های قهوه‌ای تیره و پوست رنگ‌پریده و صورت کشیده و جدی، به او تعلق نداشتند. مال لیام بودند. او هر روز، لیام را در آینه‌اش می‌دید.
گاهی کنجکاو می‌شد که لیام او را چه شکلی می‌بیند؟ خوشگل یا زشت؟ شبیه کسی که می‌شناسد؟ شاید هیچ‌وقت این‌ها را نمی‌فهمید.
از جای‌ بلند شد و آینه را‌ کنار گذاشت و از کابینش بیرون و‌ به سمت کابین لیام رفت. از این زیردریایی متنفر بود. از کابین خودش و لیام و هر چیزی که درونش بود، و بیش از همه، از خودش‌.
اگر احمق نبود، هیچ‌وقت به اینجا کشیده نمی‌شد و شاید سال‌ها پیش، آرامش ابدی‌اش را در گور می‌یافت.
دلش‌ می‌خواست لیام با دیدن او لبخند بزند. اما نزد. مهرات شطرنج روی میز وسط کابینش چیده شده بودند‌ و خود لیام پشت مهره‌های سیاه نشسته بود.
دلش می‌خواست چیزی بگوید و مخالفت کند، اما همیشه مهره‌های سفید را ترجیح می‌داد. پس بی‌هیچ حرفی پشت صندلی خالی نشست.
از آخرین‌باری که‌ شطرنج‌ بازی کرده بود، مدت‌ها می‌گذشت و حتی هیچی جز حرکات مهره‌ها را به یاد نمی‌آورد و می‌دانست لیام بر خلاف خودش، در این بازی خوب است. اما نمی‌ترسید، حتی اگر بلد بود هم قصد داشت این‌بار برد را به لیام واگذار کند.
- شروع کن.
چیزی در ذهنش جرقه زد. می‌خواست ببازد، اما جوری که لیام حس کند عمدا باخته و او را احمق نبیند.
لبخندی بر لبش نشست. چشم‌هایش را بست تا صحناتی در ذهنش شکل بگیرند. خودش بود‌. سربازش را به f4 برد.
لیام، احمق قابل‌پیشبینی خودشیفته که حتی در برد هم طبق بازی او پیش می‌رفت و الان حتما فکر می‌کرد چقدر هوشمند است، سربازش را روی e6 گذاشت.
واضح شدن خاطراتش از بازی، به‌خاطر زهر بود یا چیزی که بود؟ قبل از این شدن، حافظه‌اش هیچ‌وقت چندان یاری‌اش نمی‌کرد‌.
تردید داشت اما تلاش می‌کرد نشانش ندهد. سرباز دیگرش را به g4 برد و بعد همانی شد که می‌خواست. لیام خودشیفته، بی‌تردید وزیرش که حال جلویش مانعی نبود را به h4 کشاند و او را در دو حرکت، کیش و مات کرد‌.
نیش آیدن باز شد: «اوه لرد، تو نابغه‌ای. وای باورم نمی‌شه این‌قدر زود ازت باختم، باید بهم یاد بدی‌... ولی نه، من لیاقت شاگردی شما رو ندارم‌.»
لیام انگار تازه متوجه شده بود چیزی درست نیست. لیام همیشه احمق‌تر از آنی بود که به‌نظر می‌رسید.
- تو... عمدا باختی؟
آیدن ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «اوه، نه این چه حرفیه، لرد عزیز؟ یعنی به توانایی خودت و شکست دادن من توی دو حرکت، داری شک می‌کنی؟»
- تو... می‌خواستی‌ تحقیرم کنی، مگه نه؟
دوباره به سمتش هجوم آورد‌. اینکه با یک دست یقه‌اش را می‌گرفت و تهدیدش می‌کرد، نشانه اعتمادبه‌نفس بیش از حد بالایش بود. آیدن می‌توانست با کوچک‌ترین حرکتی او را نابود کند، و لیام هم این را می‌دانست. لااقل حال فهمیده بود‌.
این باخت مضحک تنها نشان می‌داد حتی اگر آیدن ببازد، باز خودش بازی را در دست دارد. اوست که بر این روند تسلط داشته و همه‌چیز، لااقل اکثر اتفاقات، طبق میل او هستند. طبق چیزی که می‌خواهد، مهره‌های بازی او.
مطمئنا این فکر باز قرار بود لیام را دیوانه کند.

Hypnotic PoisonWhere stories live. Discover now