به سمت دختر که روی ویلچرش کنار پنجره نشسته بود رفت. به چهره بی روح و غرق در غم او نگاه کرد .به این رفتار بی تفاوت او در طول این یک سال عادت کرده بود کنارش روی زمین نشست و ویلچر را سمت خودش چرخاند و لبخندی زد
: بانوی این خونه با من دوباره قهر کرده؟دختر همانطور نگاهش به پنجره بود
: چرا این موقع اومدی اینجا ؟: حق ندارم به خواهر بزرگترم سر بزنم؟
شوان لو حالا سرش را به سمت این پسری که در طول این مدت شاهد نگاه ترحم آمیزش بود ، کرد. از این حس متنفر بود .تا کی باید تحمل می کرد
: من نیاز ندارم کسی بهمسر بزنهجان می دانست الان لو به چه چیزی فکر می کند. بخاطر این فکرش چند ماه بود که ییشینگرا از دیدنش محروم کرد
: اگه تو دلت برای برادر کوچیکترت تنگ نمیشه من دلم برای خواهرم تنگ میشهجان بلند شد و ایستاد دسته ی ویلچر را گرفت و آن را چرخاند و به سمت در اتاق به حرکت در آورد.
دیگر بس بود اینجا نشستن و از پشت پنجره به بیرون نگاه کردن.: چیکار میکنی جان؟
: امروز هوا خیلی خوبه باید بری بیرونو ببینی
لو سریع با دستانش چرخ ها را گرفت. باید چگونه نشان می داد که از هل دادن ویلچرش توسط جان متنفر است؟
حتی از اینکه خدمتکاران این خانه هماینکار را انجام بدهند متنفر بود ،حالا چه برسد به جان
مانع حرکت شد
: جان نمیخوام برم بیرون: ولی لوجیه...
شوان لو سریع جوابش را داد
: همین که گفتم حالا هم برو میخوام بخوابمجان سعی نداشت زیاد اصرار کند می دانست زیاد اصرار کردنش فقط باعث عصبی شدن لوجیه اش می شود
: باشه پس میذارمت رو تختشوان لو سریع با عصبانیت نگاهش کرد ،هل دادن ویلچر و حالا خواباندن او روی تخت؟؟
جان فهمید چه حرفی زده است. لوجیه هیچوقت دوست نداشت دراین کارها از او کمک بگیرد.
سریع نگاهش را از او گرفت...نمی توانست در چشمانش نگاه کند.
روانپزشک به آن ها گفته بود طوری رفتار کنید که حس نکند ناتوان است ولی آخر چگونه ؟
YOU ARE READING
the power of love (قدرت عشق )
Fanfictionدو وارث و دو کمپانی قدرتمتد، حسِ عشق و انتقام. عشقی پاک که در هنگام جنگ قدرت بین قدرتمندان، خودش را در قلبی بی خبر از بازی هایی خطرناک، جا داده است. حال این عشق می تواند با قدرتش آن معادلات سیاه را برهم بزند یا زوره سیاهی برای چیره شدن بر آن حس پاک...