خودش کت و شلواری که مدنظرش بود را آماده کرد و هنگامی که ییبو در حمام بود، در اتاق قرار داد.ییبو در آن روز باید به بهترین شکل در جلسه می درخشید و سهون همه ی شرایط را فراهم می کرد.
: حواست باشه ییبو...شاید تو و کای دوستای قدیمی باشین ولی این یه قرار داد تجاریه و هر کس باید دنبال سودش باشه
ییبو لقمه ای از صبحانه اش خورد و سری تکان داد. با این حال می دانست که کای هیچوقت از دوستی بینشان برای سود و منفعت در تجارت استفاده نمی کند.
.
.
.
در اتاق شروع به قدم زدن کرد. نمی دانست که ییبو آن روز به عنوان یکی از نمایندگان کمپانی شان به ساختمان وزارت خانه می آید یا نه.
جلسه ی مهمی بود و قطعا ییبو با بستن قراردادی با بهترین سود برای کمپانی وانگ، می توانست جایگاهش را در شرکتشان حفظ کند.
و قطعا کای جلسه را به نفع ییبو پیش می برد. حسی خاص نسبت به اولین و آخرین دوست دوران نوجوانی اش داشت و حال با دوباره دیدنش متوجه دو برابر شدن آن افکارش نسبت با ییبو شد.: قربان نماینده های کمپانی وانگ اومدن و الان در سالن کنفرانس شماره ی ۲ حضور دارن...همه چی برای شروع جلسه آمادست
کای ساعتی بود که منتظر آمدنشان بود
: نمایندشون کیان؟: وانگ ییبو و اوه سهون به همراه چند مشاور حقوقی و مالی
با شنیدن نام ییبو لبخند کمرنگی بر روی صورت کای نشست. او دیگر نیازمند به دیدن ییبو بود.
.
.
.در حال تنظیم بعضی اسناد برای بردن به جلسه ای که آن روز در ساختمان وزارت خانه داشتند، بود که در اتاقش ناگهانی باز شد و پدرش با چهرا ای عصبانی وارد اتاق شد.
: هیچ معلوم هست میخوای امروز چیکار کنی شیائو جان؟
ییشینگ به دنبال پدرش وارد اتاق شد و جان فهمید که ماجرا چیست.
: خودتون میدونید که کای بخاطر دشمنی با من قراره امروز این جلسه رو برگزار کنه
شیائو چن گره کراواتش را شل کرد و بر روی مبل نشست. او و شویون دوستانی دیرینه بودند اما بین پسرانشان چیزی جز دشمنی نبود
: من اجازه نمیدم تو بری و تحقیر بشیجان روبروی پدرش نشست و اسناد دستش را نشان مردی که یک سال بود بخاطر غم هایی که داشت، پیرتر از قبل شده بود، نشان داد
: اما با این اسناد میتونیم نشون بدیم کمپانی ما توی طولانی تر شدن زمان پروژه هیچ تقصیری نداشت: جان بهتره من برم
ییشینگ کمی جلوتر رفت و اسناد را از دست جان گرفت. وقتی جان گفته بود قصد دارد خودش به جلسه برود می دانست تنها کسی که می تواند مانع رفتنش شود، پدرش است.
YOU ARE READING
the power of love (قدرت عشق )
Fanfictionدو وارث و دو کمپانی قدرتمتد، حسِ عشق و انتقام. عشقی پاک که در هنگام جنگ قدرت بین قدرتمندان، خودش را در قلبی بی خبر از بازی هایی خطرناک، جا داده است. حال این عشق می تواند با قدرتش آن معادلات سیاه را برهم بزند یا زوره سیاهی برای چیره شدن بر آن حس پاک...