part 25

101 22 5
                                    


چشمانش را باز کرد و با حالت گیجی به اطراف نگاهی انداخت.
اتاقی که در آن بود برایش نسبتا آشنا بود ولی اتاق خودش در استودیو نبود.
در جایش نشست و ناگهان با دیدن جان که بر روی کاناپه در خواب بود، همان طور مات مانده بود. آنجا اتاق جان بود و ییبو حال به یاد نداشت که کی آمده بود.
مغزش آرام آرام در حال تحلیل بود و اتفاقات شب قبل کم کم به یادش آمد.

جان در خواب تکانی خورد و لحظه ای بعد چشمانش را باز کرد. اولین چیزی که دید ییبوی نشسته بر روی تخت بود
: ییبو...بیدار شدی

ییبو نمی دانست چکاری انجام دهد. نمی دانست اوضاع خوب است یا بد
: جان

جان از جایش برخواست و بر روی تخت کنار ییبو نشست : خوبی ییبو؟

:من...من اینجا...

: دیشب که خوابت برد نمیتونستم تورو همونطور اونجا رها کنم و بیام اتاقم...تصمیم گرفتم تورو هم با خودم بیارم اینجا

البته که نمی توانست عشق نوپا و تازه اش را تنها در اتاقی رها کند و خود به اتاقش برود. وقتی ییبو به خواب رفت جان تا نیمه های شب در کنارش نشسته بود و نگاهش می کرد.

بالاخره تصمیم گرفت ییبو را در آغوش بگیرد و به اتاق خودش ببرد. پسر برای شام نتوانست به اتاقش برود و حالا جان در آغوشش می گرفت و می برد. می توانست راحت تر و بهتر از ییبو مراقبت کند و داروهای لازم را به پسر بدهد.

ییبو همانگونه خیره به جان بود. هم متوجه حرف های جان میشد و هم آن را نمی فهمید. جان او را به اتاقشان آورده بود. ییبو تا حدودی از حالت مستی چیزهایی بخاطر داشت. مطمئن بود که جان حتما متوجه حسش به خود شده است. حالا دیگر حرف هایش به یادش آمد ولی حرف های جان...
: چ..چرا؟

جان حس می کرد در دام افتاده است. درست بود. فرد عاشق همیشه در تله ی معشوق اسیر می شود. تا به حال در چنین موقعیتی گیر نکرده بود. لحظه ای که باید مقابل کسی که دوستش داری قرار بگیری و از حس قلبی ات به او بگویی
: خب...خب من

ییبو کم کم داشت ناامید میشد. می ترسید. حس می کرد نباید در آن اتاق بماند و باید به اتاق خودش برگردد. شاید جان که شب قبل او را بغل کرده بود فقط بخاطر یک حس ترحم بود
: من...من باید برم اتاقم

ییبو کمی جابجا شد تا از تخت پایین برود که همان لحظه محکم توسط جان به آغوش کشیده شد.
ضربان قلبش بالا رفت. ییبو حتی می توانست صدای نفس های تند جان را هم کنار گوشش احساس کند.

: نه‌....نرو...نمیخوام از پیشم جم بخوری ییبو...دیشب یه لحظه نمیتونستم چشم ازت بردارم...دوست داشتم بیای اتاقم و با هم غذا بخوریم، دوست داشتم وقتمو با تو بگذرونم ولی تو نیومدی

: من فقط بخاطر اون...

جان کمی ییبو را از خودش دور کرد و صورت پسر را با دستانش قاب گرفت
: اون خبر دروغه ییبو..‌میدونی چقدر منتظر بودم مستی از سرت بپره و بیدار بشی تا بهت بگم اون چیزی که دیدی دروغه؟ ییبو من با کسی رابطه ندارم ولی الان...الان...

the power of love (قدرت عشق )Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon