part 54

59 15 2
                                    


گزارشی از پیشرفت پروژه ای که بسته بودند خواند. حالش بد بود ولی می دانست ماندن در خانه بیشتر باعث هجوم افکار منفی به ذهنش می شود.
طولی نکشید که جیانگ‌ مانند هر بار بدون در زدن وارد اتاق شد و مستقیم به سمت پسر رفت.

: هی چرا جواب تماسمو نمیدی

ییبو چشمی چرخاند و جمله ای را که بخاطر ورود جیانگ حواسش از آن پرت شده بود را دوباره خواند
: چون حوصله نداشتم

پسر حرصی خورد و بر روی مبل نشست. می دانست که ییبو به دیدن شیائو جان رفته بود و چیزی در این مورد نمیگفت
: خاله جیا حالش چطوره؟

ییبو بالاخره سر بلند کرد
: خوبه

لبخندی که ییبو زد  کامل نشان می داد که حال مادرش خوب است و این باعث راحت شدن خیال جیانگ شد. از وقتی مادرش را در کودکی از دست داده بود به همراه ییبو توسط آن زن مهربان بزرگ شده بود و قطعا نسبت به او وابسته بود.

: سهون اومده؟

جیانگ سری به نشانه ی مثبت تکان داد و پایش را روی پای دیگری انداخت
: پس کی این پسره میخواد اتاقمو بهم بده؟ خسته شدم از بس وقتی میخوام بیام پیشت باید هی سوار آسانسور بشم

از زمانی که جیانگ آمده بود یکی از اتاق های کنار اتاق پدرش را تخلیه کرده بودند و به پسر دادند. جیانگ از همان اول ناراضی بود که آن کسی که باید به جای دیگر برود اوه سهون است و نه او ولی انگار پدرش بیشتر به فکر آن پسر دراز بود تا پسر خودش
: هر موقع به بابا میگم میگه فعلا باید تحمل کنی

اینگونه نبود که ییبو بی خیال باشد از شیائو جان ولی جیانگ او را به زندگی عادی ربط می داد. حرف هایش کاری می کرد که در سخت ترین شرایط نیز لبخندی بر لب ییبو شکل بگیرد.

: چرا بهم نمیگی چی بینتون گذشته؟

این نبود که جیانگ فقط بخواهد سر از رابطه ی ییبو و شیائو جان در بیاورد ولی غمی که در تمام مدت روز در چشمان ییبو دیده بود به او می فهماند که اتفاق بدی در  آن قرار ملاقاتشان افتاده است.

سرانجام دست از کار بیهوده ای که قصد داشت خودش را با آن سرگرم کند کشید و به صندلی تکیه داد
: گفت نمیخواد با کسی باشه که پدرش هر کاری از دستش برمیاد

گفتن هر کلگه از آن حرف ها برای ییبو دردآور بود.

دستان جیانگ مشت شد و با عصبانیتی که قصد کنترلش را داشت تک به تک کلماتش را به زبان آورد
: باورم نمیشه اون عوضی بالاخره...

نفسی گرفت و با فشردن چشمانش دست از ادامه ی حرفش کشید. قطعا برای ییبو شرایط الان سخت بود. برای ییبویی که تا به الان آنقدر درگیری ذهنی و دلی نداشت تحمل این اوضاع دشوار بود.

: تا کی میخوای این اتفاقاتو از پدرت مخفی کنی؟

ییبو نگاهی به جیانگ انداخت و دستش را در هم فشرد
: میدونم که ینفر پدر رو هدف قرار داده و میخواد نابودش کنه ولی نمیدونم گفتن این حرف با شرایطی که الان مادر داره چقدر میتونه براش سخت باشه

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Nov 07 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

the power of love (قدرت عشق )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang