ییبو نشسته بر روی صندلی با انگشتان دستش بازی می کرد و ونهان هم متعجب از چیزهایی که شنیده بود، به آن گلدان گوشه ی اتاق خیره بود.هنوز هضم حرف هایی که پسر زده بود کمی برایش سخت بود. یعنی آنقدر ییبو عاشق بود؟
: ببخشید
با شکستن سکوت اتاق توسط ییبو، ونهان به خود آمد.
نیم نگاهی به چهره ی ییبو انداخت
: برای چی؟نفسی گرفت و سر بلند کرد تا به ونهان نگاه کند. ونهان همین بود. حس خوبی از مرد می گرفت. انگار سالیان درازی با هم دوست بودند
: اگه در مورد خود واقعیم چیزی نگفتم و...: تو همون ییبویی...همون وانگ ییبو که میشناختم...تو فقط بخاطر شیائو جان لباس خدمتکارارو پوشیدی ولی آیا تغییری توی هویت و رفتار و شخصیتت دادی؟
ییبو لب به هم چسباند و سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
ونهان لبخندی زد
: پس عذرخواهی نکن...مطمئنا نمیتونستی برای همه جار بزنی که یه پسر سرمایه داری ولی برای دیدن کسی که دوستش داری مجبور شدی مثل خدمتکار بیای سرصحنه...تو همون ییبویی که من باهاش دوستمونهان شرایط ییبو را درک می کرد. شاید در دل ناراحت بود که پسر قصدش را از همان اول که دوستانی نوپا برای هم شده بودند نگفت، ولی چه فرقی به حال ونهان می کرد؟!
شخصیت ییبو همان بود. پسری مهربان با لبخندی پاک از اعماق قلبش.
قلب ییبو با حرف ونهان فشرده شد. بغضی انگار از سراسر بدنش حرکت کرده و به گلویش چنگ انداخت.
چرا تا به حال جان چنین حرف هایی به او نزده بود؟نه او حق نداشت در مورد جان چنین فکر کند. او عاشق بود و در این مسیر نباید دروغ می گفت. جان باید هم از او آنگونه عصبانی میشد.
ولی...
ولی آیا بعد از آن نیز ییبو لیاقت شنیدن چنین حرف هایی را از جان نداشت؟
جان با ونهان فرق داشت. ماجرای جان با همه فرق داشت.چشمانش را به هم فشرد و سعی کرد به این افکاری که در ذهنش او را بیشتر آزار می داد اهمیتی ندهد.
درد دیگر را از یاد می برد و درد دیگری را به یاد می آورد
: مادرم...از کی قلبش اینطوری ضعیف شده؟ییبو بی قرار بود. از همان لحظه که خبر را شنیده بود. پسر وابسته به جیا بود. وابسته به پدرش بود. شاید ییبو در آمریکا مدتی را گذرانده بود ولی تحملش بخاطر آن بود که هر زمان که دلتنگ میشد خانواده اش بی چون و چرا به آمریکا می رفتند.
حال که ییبو به گذشته اش نگاه می کرد، مدت ها بود که از آن ها دور شده بود. حتی شاید علاقه ای هم نداشت. به راحتی با زندگی جدیدش خو گرفته بود و شیائو جان شده بود عشق نهفته در قلبش.
فرد عاشق خوب پخته می شود و ییبو هم یکی از آنان بود.
YOU ARE READING
the power of love (قدرت عشق )
Fanfictionدو وارث و دو کمپانی قدرتمتد، حسِ عشق و انتقام. عشقی پاک که در هنگام جنگ قدرت بین قدرتمندان، خودش را در قلبی بی خبر از بازی هایی خطرناک، جا داده است. حال این عشق می تواند با قدرتش آن معادلات سیاه را برهم بزند یا زوره سیاهی برای چیره شدن بر آن حس پاک...