: خوب پیدا کردی اون کیه؟ییشینگ به محافظش نگاه انداخت و منتظر جواب بود. جان گفته بود خودش از ییبو حرف می کشد و متوجه می شود کیست ولی ییشنگ نمی توانست صبر کند.
می دانست که جان عشقی عمیق را نسبت به آن پسر در سینه دارد.: اون پسر وانگ لیانگه، این اواخر از آمریکا اومده و تو کمپانی پدرش بوده، زیاد خودشو توی برج نشون نمیداده، جاسوسمون میگه احتمالا کارای پشت پرده پدرشو انجام میده
ییشینگ هنوز نمی توانست چیزی را که می شنید باور کند.
عکسی که مرد از پسر وانگ لیانگ در دست داشت را نگاه کرد.
او خودش بود. وانگ ییبویی که جان عاشقش شده بود همین بود..
.
.
.
.آن نگاه جان ییبو را وادار کرد که قدمی به عقب بردارد.
هنوز درک آنچه از ییبو شنیده بود برایش سخت بود. ییبویش فرزند کسی است که مدت ها در فکر نابودی اش بود.
ییبو ادعای عشق می کرد و جان حال حتی نمی دانست که پسر هم همانند پدرش دروغگو و فریب کار است یا نه!جان فقط خبر از قلب شکشته ی خود داشت که زیر بار عشق و حقیقت در حال نابودی بود و راه گریزی از آن نداشت.
: چرا؟ چرا ییبو؟ چرا اینکارو باهام کردی؟
ییبو سریع به سمت جان رفت و دست مرد را گرفت
: من فقط دوستت دارم جان، من هیچ کاری باهات نکردم من فقط از دور نگاهت می کردمییبو درست می گفت. این جان بود که آنقدر عاشق شده بود که نمی توانست به دیدن پسر از دور راضی باشد و او را به سمت خود کشاند.
ییبو راه خودش را می رفت. پسر به یک بار دیدن مرد در هفته راضی بود. به آنکه لحظه ای در آسانسور آن ساختمان کوفتی پارک فیلمبرداری، با جان تنها باشد راضی بود.
جان خودش دل بی قرار ییبو را بی قرار تر کرد و به سمتش آمد.
آن زمان ییبو چگونه می توانست از مرد دوری کند وقتی محتاج عشقی بود که آرزو داشت از جانب جان دریافت کند.
چه کسی خبر از قلبش داشت وقتی اولین بار از جان، جمله ی دوستت دارم را شنیده بود.جان دستش را محکم از دست پسر بیرون کشید و پوزخندی زد
: دوستم داری؟ من باید خیلی پست باشم که عشق آدمی مثل تورو قبول کنمجمله ی جان آنقدر برای ییبو سنگین بود که پسر برای چند لحظه مبهوت به چهره ی عصبانی شیائو جان نگاه می کرد
: من...من فقط..: تو فقط چی ها؟ فقط دوستم داشتی؟ تو همه چیو از من مخفی کردی، هویت واقعیتو از منی که ادعا میکنی عاشقمی مخفی کردی
: من میخواستم بعد اجرات همه چیو بگم جان، من فقط نمیخواستم از دستت بدم، من فقط...
: ولی از دست دادی
DU LIEST GERADE
the power of love (قدرت عشق )
Fanfictionدو وارث و دو کمپانی قدرتمتد، حسِ عشق و انتقام. عشقی پاک که در هنگام جنگ قدرت بین قدرتمندان، خودش را در قلبی بی خبر از بازی هایی خطرناک، جا داده است. حال این عشق می تواند با قدرتش آن معادلات سیاه را برهم بزند یا زوره سیاهی برای چیره شدن بر آن حس پاک...