هیچوقت فکر نمی کرد که ونهان آدم شوخ طبعی باشد. در حال خندیدن به داستان ونهان در مورد ابراز علاقه عجیب یکی از بیمارانش بود که چشمش به ساعت خورد.
سریع از صندلی بلند شد. احتمالا دیگر کار جان تمام میشد. میدانست اگر امروز جان را نبیند تا دو هفته دیگر نمی تواند ببیندش. جان چند وقت دیگر اجرای بزرگی داشت و قرار بود ادامه فیلمبرداری او به زمان دیگری موکول شود.
: من دیگه باید برم
ونهان که به سمت یخچال کوچک گوشه اتاق رفته بود تا خوراکی ای را برای خوردن بیرون بیاورد، سریع برگشت. آن روز بعد مدت ها خندیده بود و این را مدیون پسر بود.
: آه.. باشه پس فردا میبینمتییبو که عجله داشت سریع به سمت در خروجی اتاق رفت
: فردا نمیام گا...قصد داشت در را باز کند که همزمان تقه ای به در خورد و مردی که برای ییبو آشنا بود ظاهر شد.
: آاا...ببخشید شما آقای ییبو هستید؟
.
.
.کارهای مربوط به جلسه و سفرشان باعث خستگی اش شده بود.
بعد از رسیدن به شانگهای همراه اوه سهون و دو وکیل دیگر شرکت وانگ به یکی از ویلاهایی که مخصوص افراد کمپانی بود، رفته بودند. از این بابت که قرار نبود در هتل بماند کمی خوشحال بود.لوهان بعد از خواب عمیقی که داشت از روی تخت بلند شد. تصمیم گرفت برای خوردن چیزی سمت آشپزخانه طبقه پایین برود.
با خروج از اتاق صدای ناله هایی را که در سالن پیچیده بود، شنید.
اخمی کرد و وقتی کمی دقیق تر گوش داد می توانست صداها را از اتاق اوه سهون که در آن نیمه باز بود، بشنود.ابتدا قصد داشت سریع به طبقه پایین برود ولی با شنیدن صدایی در جای خود متوقف شد
: خواهش میکنم نجاتش بدین... خواهش میکنم
لوهان می توانست صدای گریه ضعیفی را هم بشنود. آهسته به سمت اتاق سهون رفت و از لای در به تخت وسط اتاق نگاه کرد.
سهون خواب بود و در خواب گریه می کرد.احتمالا خواب بدی می دید.
بالاخره تردید را کنار گذاشت و وارد اتاق شد. مستقیم به سمت تخت سهون رفت. قصد داشت صدایش بزند ولی چیزهایی که سهون در خواب می گفت باعث تعجبش شده بود.: نه نه داره میسوزه... پدرمو نجات بدین...خواهش میکنم نجاتش بدین
پیشانی سهون عرق کرده بود و ناله هایش بلند تر شده بود.
لوهان سریع کنارش نشست. شروع به تکان دادن شانه های سهون کرد
: جناب اوه....سهون... هی داری خواب میبینیلو هان وقتی دید مرد در کابوس هایش غرق شده، چندین بار آرام به گونه هایش زد که ناگهان سهون چشمانش را باز کرد و عمیق نفس کشید.
YOU ARE READING
the power of love (قدرت عشق )
Fanfictionدو وارث و دو کمپانی قدرتمتد، حسِ عشق و انتقام. عشقی پاک که در هنگام جنگ قدرت بین قدرتمندان، خودش را در قلبی بی خبر از بازی هایی خطرناک، جا داده است. حال این عشق می تواند با قدرتش آن معادلات سیاه را برهم بزند یا زوره سیاهی برای چیره شدن بر آن حس پاک...