جان در رابطه با ییبو تصمیم گرفت آرام پیش رود. هرچند مطمئن بود عشقی که نسبت به پسر دارد اصلا رام و آرام نیست. جان جوان بیست ساله ی تازه به دوران رسیده ی بی تجربه نبود. او وارد سن سی سالگی اش میشد و قطعا باید در رابطه با ییبو بهتر برخورد می کرد.
مرد قبل تر ها آدم های زیادی را به زندگی اش راه داده بود و تازه وارد این ماجرا نبود.
ولی در مورد عشق...جان باید اعتراف می کرد که تازه وارد بود. ییبو قلبش را لرزانده بود بدون آنکه کار زیادی انجام دهد. تمام کارهایی که پسر انجام داده بود لبخندش بود و رقصیدنش. رفتار ییبو برای شیائو جان خالص بود. چندین بار در سالن رقص دیده بود ییبو چگونه به بقیه کمک می کند تا رقصشان را یاد بگیرند با آنکه جان مطمئن بود کمتر کسی در آنجا از ییبو خوشش می آید. چون پسر یک تازه وارد بود و بقیه حرفه ای.
قلب مهربان ییبو جان را مانند آهن ربایی به سمت خود کشانده بود.با این حال جان نمی توانست بگوید دلیل آنکه عاشق ییبو شده است چیست چون عشق دلیل نمی خواهد و تو بی اختیاری در برابرش. جان جذب آن پسر زیبا شده بود که توانست کمی بهتر بشناسدش.
و حال جان محو رقص زیبای ییبو بود.
مربی لی برای صبح تمرین فشرده گذاشته بود تا به طور کامل از رقص بقیه آگاه شود.
ییبو مانند قبل به زیبایی رقصیده بود و نیاز به تمرین بیشتر نداشت.
: همه تون عالی بودین جز چند نفرتون بقیه میتونید توی این دو سه روزه آزاد باشید و فقط روز قبل از اجرا بیاین استودیو
ییبو عرق پیشانی اش را با حوله پاک کرد. نیم نگاهی به جان که مشغول حرف زدن با مربی لی بود انداخت و به سمت اتاقش رفت. دیگر آنجا بودنشان تمام شده بود.
درگیری های ذهنی اش بی نهایت شده بود و فقط موقع رقصیدنش توانسته بود چند لحظه از آن ها دور شود.
در حال جمع کردن وسیله هایش بود که به در اتاقش زده شد. ییبو حدس زد که شاید ژن یا جین باشند.
با باز شدن در و دیدن جان کمی دستپاچه شد و سریع کنار رفت. هنوز هم با دیدن مرد قلبش به تپشی آشنا می افتاد.
می دانست که با هم دیدنشان برای جان خوب نیست. درست بود که آنجا استودیوی شیائوجان بود ولی میدانست که جان تا چه اندازه حتی در آن مکان متعلق به خودش هم باید مراقب باشد.
جان نگاهی به چمدان ییبو انداخت
: میخوای کجا بری؟درست بود که در وجود ییبو اضطراب خانه کرده بود ولی انگار خود جان هم می توانست آرامشش باشد.
لبخندی زد و کمی به جان نزدیک تر شد
: مربی لی گفته بریم و یه روز قبل اجرا چند ساعت بیایم بخاطر همین...: میدونی که تو باید پیش من بمونی؟
جان به ییبو نزدیک تر شد و حال مقابلش ایستاد.
YOU ARE READING
the power of love (قدرت عشق )
Fanfictionدو وارث و دو کمپانی قدرتمتد، حسِ عشق و انتقام. عشقی پاک که در هنگام جنگ قدرت بین قدرتمندان، خودش را در قلبی بی خبر از بازی هایی خطرناک، جا داده است. حال این عشق می تواند با قدرتش آن معادلات سیاه را برهم بزند یا زوره سیاهی برای چیره شدن بر آن حس پاک...