جان قدمی دیگر به ییبو نزدیک شد و ییبو هم ترسیده یک قدم عقب رفت.: ییبو...اتفاقی برات افتاده؟
ییبو به چشمان جان خیره شد. چقدر چشمان مرد را دوست داشت. چقدر دلتنگ آن بود. حال که کنار شیائوجان ایستاده بود، حال که تقریبا همه روز با او می رقصید ، حال که همیشه بدون مانعی او را می دید ، انگار دلتنگ تر از آن روزهایی بود که آرزوی از نزدیک دیدن و حرف زدن با مرد را داشت.
شاید به این دلیل بود که می دانست عمر این حال خوبش کوتاه است. شاید از الان دلتنگی اش شروع شده بود برای آن روزهایی که شاید نتواند در این فاصله، جان خود را ببیند.: ییبو چرا گریه می کنی؟؟
گریه می کرد؟ چه موقع اشکهایش جاری شد که حتی خودش هم از آن خبر نداشت؟
دستش را در هم فشرد و همانگونه با چشمان اشکی به مرد نگاه کرد. الان یک چیز می خواست.
فقط یک چیز...به دنیا برمیخورد؟ به جهنم...
سریع جلو رفت و شیائوجان را در آغوش گرفت. نمی دانست تصمیم دلش بود یا عقلش ولی باید اینکار را می کرد. خودش را به شیائو جان فشرد و دستش را به دور مرد حلقه کرد. آنقدر سفت که می خواست مرد را همان جا نگه دارد.قدش کمی از مرد کوتاه تر بود و سرش راحت بر روی سینه اش جای گرفت. هنوز هم گریه می کرد. هنوز هم از اقبال بدش ، از بازی سرنوشتش، اشک می ریخت.
جان مات این حرکت ییبو بود. همانطور دستشش در هوا ماند و به روبرویش خیره شد. پسرک در آغوشش بود و به دلیلی که خودش از آن خبر نداشت اشک می ریخت
: ییبوصدایش آنقدر آرام بود که اگر ییبو آنقدر شیفته اش نبود شاید نمیشنید.
مرد را معذب کرده بود؟ شیائوجان از این که ییبو بغلش کرده بود بدش آمده بود؟
حق داشت...اگر اینطور نبود اکنون او هم ییبو را بغل می کرد و آرامش می کرد.
آنقدر آن لحظه از کار احمقانه ای که کرده بود خجالت کشید که بدون بالا آوردن سر از جان جدا شد.و چه بد موقع آن آغوش را رها کرد. درست همان لحظه که جان از بهت درآمد و قصد داشت دستش را به پشت پسر بکشد و او را محکم درآغوشش فشار دهد.
جان، احمق در فهمیدن احساسش نبود. یک دل داشت و حال فهمید چگونه با نزدیکی پسر به تپش می افتد.فهمیده بود انگار ییبو یک در به دنیایی پر از آرامش، برایش است.
شاید همان اولین بار که دست زخم شده ی پسر را گرفت ییبو در دلش نشست. شاید آن لحظه که دست دور کمر پسر انداخت و او را در رقص دور خود چرخاند ییبو آنقدر برایش خاص شده بود.محو کسی می شوی که قلبت ناگهان در بسته اش را برایش باز می کند و اجازه ی ورود می دهد.
حالش در شرکت بخاطر خبری که در روزنامه ها شنیده بود بد بود. دنبال زمین زدن وانگ بود ولی فهمیده بود دولت قرار است پروژه ی بزرگی را به آن ها بدهد. این یعنی بالا رفتن مقام کمپانی وانگ.
درست بود که کمپانی شیائو یکی از قدرت های اقتصادی بود ولی وانگ کم از آن ها نداشت و این جای نگرانی بود برای زمانی که قصد زمین زدن آنان را داشت.
ESTÁS LEYENDO
the power of love (قدرت عشق )
Fanficدو وارث و دو کمپانی قدرتمتد، حسِ عشق و انتقام. عشقی پاک که در هنگام جنگ قدرت بین قدرتمندان، خودش را در قلبی بی خبر از بازی هایی خطرناک، جا داده است. حال این عشق می تواند با قدرتش آن معادلات سیاه را برهم بزند یا زوره سیاهی برای چیره شدن بر آن حس پاک...