گاهی اوقات نسبت به یک چیز تنفر پیدا می کنی. بخاطر یک انسان یا یک اتفاق از چیزهای مشابه آن بدت می آید.
جان اینگونه بود.
از وانگ متنفر بود.
چرا؟
معلوم بود.
بخاطر آن وانگ لیانگ عوضی که در یک روز همه ی کسانی را که دوست داشت غرق در غم کرده بود.
فنشینگ را کشت. شوان لو فلج شده بود. ییشینگ در عشقش روز به روز میسوخت. پدرش بخاطر آنکه نتوانست خوب از یادگاری های دوستش مراقبت کند هر روز شکسته تر میشد. و مادرش هر بار بعد از رفتن به خانه شوان لو ، تا چند روز افسردگی می گرفت چون آن دو فرزند را از کودکی، خودش بزرگ کرده بود.همه ی این ها دلیلی بر تنفری بود که درون قلبش روز به روز قوت می گرفت.
یکی از همکارانش وانگ بود. مسلما هیچ رابطه خانوادگی یا حتی دوستانه و دوری با آن وانگ لیانگ شیطان نداشت ولی باز هم جان در آن زمان تا حد ممکن از آن بازیگر خوشش نمی آمد.
کاملا بی دلیل!
ولی چرا به یکباره وقتی ییبویی که شناخت ، وانگ بود اصلا آن حس ها به سراغش نیامدند؟
انگار پسر آمده بود خط بطلانی باشد بر آنکه جان باید از همان خانواده وانگ که این بلا را سرش آورده بودند متنفر باشد نه آدم های دیگر که فقط نامشان شباهت به آنان دارد.
ییبو چه ربطی به آن مردک داشت که بخواهد حس بدی نسبت به او داشته باشد؟
اصلا انگار نمی توانست حس بدی نسبت به آن پسرک خوش خنده داشته باشد.
با یادآوری خنده های ییبو در سالن رقص ، لبخندی بر چهره اش بدون آنکه اختیاری داشته باشد، نشست.در اتاقش زده شد و مربی لی وارد شد. اتاق جان در طبقه وسط ساختمان استودیو بود. سالن های رقص درست در طبقه پاینش و سالن ضبط صدا و موسیقی و تمرین خوانندگی اش درست در طبقه ی بالایش.
: واقعا فکر نمی کردم خودت بتونی ینفرو پیدا کنی؟
لی پا روی پا انداخت و روی صندلی نشست. جان که تا آن زمان پشت پنجره ایستاده بود به سمت مرد رفت و به میزش تکیه داد
: منکه گفتم مهارتش خوبه: تو گروه همکارات بوده؟
برگه های روی میز را در دستش گرفت و نیم نگاهی به آنان کرد
: نه ، تو پارک فیلمبرداری ...یک چیزی مانع میشد که جان به لی بگوید پسر یک نظافتچی ساده در محل فیلمبرداری بود. انگار دوست نداشت غرور پسر را بشکند. باید سریع به منیجر می گفت در این مورد با بچه های استودیو حرف نزند. می دانست تیکه انداختن و طعنه زدن چقدر می تواند برای یک نفر دردناک باشد.
: یکی از دوستام معرفیش کرد منم رقصشو قبلا چند بار دیده بودملی سر تکان داد
: بهتره توی خوابگاه کنار بچه ها این چند روزو بگذرونه و مدارکشو تحویل بده تا هم به بچه های دیگه عادت کنه هم هر زمان خواست تمرین کنه: باشه ، هر کار فکر میکنی درسته رو انجام بده
برگه ها را گرفت و از اتاقش بیرون رفت. خواست سمت طبقه بالا برای تمرین صدا برود ولی انگار دستش پیشنهاد قلبش را قبول کرد و دکمه ی طبقه ی پایین را فشرد.
دوست داشت یک بار دیگر به پسر سر بزند.
به هر حال او تازه وارد بود و شاید از محیط استرس می گرفت و جان بهتر بود این چیزها را از او دور کند.
ESTÁS LEYENDO
the power of love (قدرت عشق )
Fanficدو وارث و دو کمپانی قدرتمتد، حسِ عشق و انتقام. عشقی پاک که در هنگام جنگ قدرت بین قدرتمندان، خودش را در قلبی بی خبر از بازی هایی خطرناک، جا داده است. حال این عشق می تواند با قدرتش آن معادلات سیاه را برهم بزند یا زوره سیاهی برای چیره شدن بر آن حس پاک...