part 39

65 22 4
                                    


دستش را بر روی گونه ی ییبو گذاشت. همان جایی که دفعه ی قبل که در این خانه بود، بخاطر سیلی ییشینگ قرمز شده بود
: حالت خوبه؟

با حس دست جان بر روی گونه اش چشمانش را بست.
ییبو نیاز داشت به اینطور حرف زدن جان ولی قلبش از مرد گرفته بود.

چشمانش را گشود و پشت هاله ای از اشک به مرد نگاه کرد. نمی دانست در جواب سوالش چه بگوید. ییبو به هیچ وجه حالش خوب نبود.

لب هایش را به هم فشرد و سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.

اینبار ییبو دست دراز کرد و قصد لمس آن خال زیبای زیر لب مرد را داشت ولی دستش را در نیمه ی راه مشت کرد.
قصد داشت دستش را عقب بکشد که مچ دستش اسیر دست جان شد.

اخمی بر صورت مرد نشسته بود. چرا ییبویش منصرف شده بود مثل همیشه نوازشش کند؟

جان که دیگر طاقت نداشت سریع پسر را در آغوش گرفت. آنقدر محکم ییبو را به خود فشرد که دوست داشت همانجا پسر در وجودش حل شود و تا ابد همراهش باشد.

جان عاشق تازه به دوران رسیده ای نبود که با کوچک ترین چیزی از ییبو دست بکشد. نه او دست می کشید و نه به ییبو اجازه می داد.

آغوش جان ییبو را آرام می کرد همانطور که جان خودش بعد از ساعت ها جدال با خودش، آرام شده بود.

ییبو کمی بخاطر آغوش ناگهانی جان گیج شده بود ولی آنقدر محتاجش بود که خود را به مرد سپرد.

جان دست ییبو را گرفت و کف آن را بوسید. مصمم و محکم در چشمان پسر نگاه کرد
: حق نداری خودتو ازم دریغ کنی

حرف های جان آرامشی عجیب بعد از آن طوفان های طاقت فرسا، در قلب ییبو ایجاد می کرد ولی باز هم ییبو می ترسید.
می ترسید در خیال باشد و این شیائو جان خواب هایش باشد که در حال آرام کردنش است.

ییبو مدتی را با جان خواب هایش زندگی کرده بود. مهربان بود، می خندید، و بی نهایت ییبو را دوست داشت.
جان واقعی هم همانگونه بود ولی تا قبل از فهمیدن حقیقت.
یعنی جان الان هم دوباره با او مهربان میشد؟ دوباره عاشقش بود و دوباره برای ییبو می خندید؟

نفس عمیقی از لمس لب های جان بر روی پوست کف دستش کشید و حال بدون آنکه بترسد کمی خود را بالا کشید و بوسه ای بر روی لب های جان گذاشت.

پسر بر روی پنجه ی پاهایش بلند شده بود و چقدر اینگونه بوسیدن جان را دوست داشت.

با حس لب های پسر بر لبانش، قلبش تپیدن گرفت. چگونه توانسته بود این مدت را بدون ییبویش بگذراند؟

ییبو خواست عقب بکشد که جان اجازه نداد. اینبار مرد بر روی ییبو خم شد و به لب های شیرین پسر هجوم آورد.

آنقدر هر دو غرق در آن لحظه بودند که چشمانشان را بستند. ییبو خود را به دست جان سپرد و جان هم قصد داشت تمام دردهای این مدت را با آن بوسه رها کند.

the power of love (قدرت عشق )Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu