رُم ایتالیا.۳۰ نوامبر ۱۹۸۹
_شاید عصبی بودم نفهمیدم!!
با دلیل های گوناگون خودش رو قانع میکرد تا افکارش زیاد درگیر نشه. بالاخره به در ورودی رسید و نگاه کوتاهی به لباس های جدیدش انداخت. وقتی از مرتب بودنش مطمئن شد در رو باز کرد و قدم هاش رو روی سکو گذاشت. پشت میکروفون رفت و مانند همیشه اول صداش رو صاف کرد و بعد هم آوازش رو سر داد.
اجرا به پایان رسید و جیمین هم بدون لحظه ای مکث از در خارج شد و به سمت غرفه ی لباس هاش رفت.
نتونست تمام وسایل اش رو جمع کنه، اما میتونست فردا برای ادامه اش برگرده. تمام چیزی که جمع کرده بود رو به دست گرفت و سمت ماشینی که منتظرش بود حرکت کرد.
اول کارتون ها رو در صندوق ماشین گذاشت و بعد هم خودش صندلی جلو نشست._خسته نمیشی انقدر ماشین عوض میکنی؟
جیمین گفت و به مرد کنارش نگاه کرد.
_مثل تو خوبه؟ پیاده این ور و اونور میری!
جیمین لبخند حرصی اش رو نشون پسر داد و دستش رو به سمت ضبط رسوند.
_نوار جدید نخریدی؟
پسر با گرفتن منظور جیمین به داشبورد کوچیک ماشین اشاره کرد.
_چرا دیروز که رفتم این داج چلنجر (Dodge challenger) رو بگیرم، یه چند تا هم نوار گرفتم.
جیمین خم شد و در داشبورد رو باز کرد و نوار های موسیقی رو بیرون آورد و به اسم روی اونها نگاه کرد.
_فِرد... ادواردو... آلبانو... روسونا... این خوبه!
نوار رو توی دستگاه گذاشت و دوباره سرش رو به شیشه چسبوند. بارون شیشه ی ماشین رو خیس میکرد. غم و دل تنگی به سینه ی جیمین هجوم آورده و راه رو برای ورود بغض باز میکرد.
_تهیونگ؟؟
پسر رو صدا کرد و همون طور که به خیابون خیره شده بود، منتظر جواب شد.
_جانم؟؟
جیمین سعی کرد با یک تنفس تقریبا عمیق بغضش رو به سمت پایین هدایت کنه تا بتونه حرف بزنه.
_به نظرت من میتونم برگردم؟؟
تهیونگ نگاهش رو از سنگ فرش های روبه روش که حالا به خاطر بارون خیس بودند و برق میزدند، گرفت و نگاه کوتاهی به جیمین انداخت. همون طور که با یک دست فرمون رو گرفته بود دست دیگه اش رو روی پای جیمین گذاشت و لبخند مهربونی زد.
_پدرت که خیلی منتظره تا برگردی!
جیمین با شنیدین این کلمه، اخم پررنگ و غلیظی رو روی صورتش نشوند و انگشت اشاره اش رو به نشونه ی تهدید سمت پسر گرفت.
_کیم تهیونگ حتی اگه یه بار دیگه اسم اون رو بیاری زنده نمیمونی!
تهیونگ ترسیده از لحن تحدید جیمین، لبخند دست پاچه ای زد و دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت.
YOU ARE READING
𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉
Fanfictionاتفاقات زندگی، زمانی میافتند که تو اصلا انتظار نداری! وقتی کسی رو از دست میدی، یه فرد جدید میاد! وقتی یه در بسته بشه، درای جدیدی باز میشن. برای اولین بار که توی اون وضعیت دیدمت،اصلا فکر نمی کردم کارمون به اینجا برسه! وقتی گفتی نمیتونی با این موضوع ک...