𝑷𝒂𝒓𝒕 17

37 13 21
                                    

۲۸ دسامبر ۱۹۸۹

کره جنوبی سئول

_هی گربه بیا اینو بگیر.

نفسش رو صدادار بیرون داد و کیسه ی پارچه ای رو از دست مادرش گرفت.

_چه خبره مامان! دوتا دونه ام بخری کافیه.

_زیاد غر میزنی بچه!

بدون توجه به پسر به ادامه ی کارش مشغول شد.

_الان بارون میگیره!!...

کمی مکث کرد و بعد ملتمسانه حرف زد.

_خواهش میکنم مامان.

سولار همون طور که خرید هاش رو بررسی میکرد لبخندی زد و به آسمون نگاه خیره شد.

_چه بهتر!

یونگی خسته از بی توجهی های مادرش سرش رو پایین انداخت. خیس شدن گردنش رو حس میکرد. درسته بارون گرفته بود.
سولار لبخند محوی زد و بعد از بدست گرفتن باقی خرید هاش به سمت ماشین یونگی حرکت کرد.

_بیا بریم پسر دوست ندارم اینطوری ببینمت.

یونگی با شنیدن حرف مادرش لبخندی زد و به دنبال زن راه افتاد.
سولار که فکر میکرد الان زمان خوبی برای اطلاع دادن به پسره، آروم شروع به حرف زدن کرد.

_راستی بهت گفتم بلیط خریدم؟

_بلیط برای کجا؟

یونگی متعجب و سوالی لب زد و منتظر شد. در ماشین رو باز کرد. سولار همون طور که کیسه ها رو داخل ماشین میذاشت جواب داد.

_برای ایتالیا. امشب!

_چی؟؟؟؟؟

فریاد تقریبا بلندی زد که توجه چند نفر رو به خودش جلب کرد. لبخند ظاهری زد و و با صدای آروم تری دوباره پرسید.

_چرا مامان؟؟؟

سولار با لبخند روی لب هاش رو صندلی کنار راننده نشست و حرف زد.

_بشین توضیح میدم هوا سرد شده.

یونگی به سرعت پشت فرمون جا گرفت و بعد از روشن کردن ماشین حرکتش رو آغاز کرد.

_عجیب شدی مامان!

_قبلا کمتر حرف میزدی.

سولار آروم و با خنده زمزمه کرد و نگاهش رو به بارون های روی شیشه داد.

_عجب...

پسر زیر لب زمزمه کرد و نگاهش رو به خیابون داد. کریسمس مردم رو از خونه هاشون خارج میکرد. این یه سنت بود. زیبا و آرامش بخش!

_وقتی قرار بود بریم سفر چرا انقد خرید کردی؟!

زن دستی به موهای کمی بهم ریخته اش کشید و جوابش رو داد.

_اصلا به خرید ها نگاه نکردی نه؟ هیج کدوم مواد غذایی نیستن!

بعد هم ضربه ی تقریبا آرومی به شونه ی یونگی زد. پسر کمی چهره اش رو توی هم کشید. نزدیک خونه بودن و یونگی به دنبال جای پارک بود.

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉 Où les histoires vivent. Découvrez maintenant