𝒑𝒂𝒓𝒕 12

45 13 29
                                    

کره جنوبی سئول

۱۹ دسامبر ۱۹۸۹

_سلام سوجین، آقای چان کجاست؟

دختر دستش رو جلوی دهنش گذاشت تا خمیازه اش زیاد مشخص نباشه، با دست به آشپزخونه اشاره کرد.

_اول بیا ناهار بخوریم!!

یونگی راضی از پیشنهاد سوجین، به دنبال اون راه افتاد. از صبح تا الان چیز خاصی نخورده بود. و واقعا احساس گرسنگی میکرد.

_نگفتی بابات کجاست؟

_داره ناهار میخوره!!

دختر بدون مقدمه گفت و موهای بهم ریخته اش رو با یه گل سر کوچیک بست.

_بابام اینجا اومده بود اره؟

یونگی همون طور که پالتوش رو از تنش خارج میکرد سوال پرسید و منتظر شد.

_اره اومده بود، وقتی بابام بهش گفت شراکت تمومه در حال انفجار بود!!

یونگی کلافه چشمش رو توی عمارت چان چرخوند و در آخر به سقف نگاه کرد.

_باورم نمیشه!!! اون یه روانیه!!

_سلام یونگی!!!

صدای شخص سومی نظر رو یونگی جلب کرد، لبخند گرمی روی لبش نشوند و به سمت مرد رفت. آقای چان از روی صندلی بلند شد و دستاش رو برای به آغوش کشیدن یونگی باز کرد.

_خیلی وقته ندیدمت!!

یونگی متقابلا مرد رو به آغوش گرفت و کنار گوشش حرف زد.

_متاسفم، تقریبا فراموش کرده بودم که باید بیام اینجا!!

آقای چان خنده ی بلندی کرد و دستش رو لای موهاش بُرد.

_به خاطر همین صداقتته که ازت خوشم میاد!!!

کمی مکث کرد و بعد انگشتش رو به سمت یکی از صندلی های میز گرفت.
_بشین یه چیزی بخور!!!

پسر روی یکی از صندلی ها جا گرفت و به بشقاب مقابلش زل زد. آقای چان وقتی مکث یونگی رو دید، ضربه ی آرومی به میز زد.

_سولار لقمه دهنت میزاره؟

با چشمای گرد و متعجب به مرد خیره شد. منظورش چی بود؟

_متوجه نمیشم؟!

گیج و حواس پرت سوال پرسید. آقای چان یکی از غذا های روی میز رو جلوی یونگی کشید و با دست بهش اشاره کرد.

_بیخیال، شروع کن!!

چاپستیکی که کنار بشقابش بود رو برداشت و اولین لقمه اش رو خورد.

________________________

_رسما کارش تمومه!!! امروز شنیدم داره شرکت رو خالی میکنه!!!

مرد کمی مکث کرد و شقیقه اش رو ماساژ داد.

_نمیخوای کار خودت رو شروع کنی؟؟

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora