𝒑𝒂𝒓𝒕 10

49 15 22
                                    


کره جنوبی سئول

۱۷ دسامبر ۱۹۸۹

_اره اون واقعا افتضاحه!!

جیمین به سرعت اخم کرد و ضربه ی محکمی رو روی شونه ی پسر نشوند.

_اشتباهه مامانت فوقالعادس!!

بعد هم به سرعت از ماشین پیاده شد و یونگی رو توی بهت تنها گذاشت. دکمه ی کوچکی رو برای باز کردن صندوق فشار داد و لحظه ی بعد صدای تیک خبر از باز شدن میداد.

_ترسناک بود!!!

قطعا منظورش جیمین بود، توی اون لحظه خشم پسر واقع ترسناک بود. یونگی دنبال دلیل میگشت و تنها موردی که به ذهنش خورد، مرگ مادر جیمین بود. بله مادرش، تازه دو روز از مرگش میگذشت.

_بزارید کمکتون کنم خانم!!

گفت و دسته ی چمدون رو از دست زن خارج کرد.

_حتما جناب!!

سولار خنده ی بلندی کرد و به حرکات جیمین خیره شد. چمدون رو روی زمین گذاشت و دنبال خودش کشید. یونگی که تازه پیاده شده بود، با چشم جیمین رو تا در ورودی دنبال کرد.

_ازش خوشم اومد پسر خوبیه!!

با چشمای درشت و متعجب به مادرش خیره شد.

_اونطوری نگاه نکن!!

بعد هم از کنار یونگی گذشت و مثل جیمین پسر رو توی بهت تنها گذاشت.

_بیا در رو باز کن گربه!!!

_مامان!!!!

صدای اعتراض پسر، اون رو به خنده انداخت. جیمین هم به خاطر خنده‌ای که بی شباهت به پسرش نبود، لبخند کوچیکی زد.
کلید کوچیک روی توی قفل چرخوند و در با صدای آرومی باز شد. یونگی چمدون رو از جیمین گرفت و با دست بلند کرد تا برای بالا رفتن از پله ها راحت باشه.
سولار بوت مشکی رنگ رو از پاش خارج و به جاش دمپایی ابری رو به پا کرد. چرخی توی خونه زد و مستقیم به سمت یکی از اتاق های انتهای راه رو رفت.

_شاید وقتش باشه این خونه ی رنگ و رو رفته رو عوض کنی!!

دستگیره رو به سمت پایین فشار داد و منتظر واکنش یونگی شد.

_مامان این خونه تازه پنج ساله ساخته شده... اگه منظورت اسباب و وسایل خونه اس که فعلا ازش راضیم.!

_اصلا به من چه!!

بعد هم در رو محکم بست. یونگی از صدای در چشماش رو روی هم فشرد و اخم ریزی کرد.

_هر وقت احساس کردی حالت بهتره... اممم... وسایل خونه رو عوض کن!!

جیمین هم داخل اتاق خودش رفت. یونگی نگاهی به جای خالی اونا کرد و لبخند محوی رو لبش نشست.

۲۱ نیمه شب

_ولی خدای من داره تو تب میسوزه!!

دستش رو به پیشونی پسر چسبوند و برای بار چندم تب اون رو اندازه گرفت.

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉 Where stories live. Discover now