کره جنوبی سئول۱۷ دسامبر ۱۹۸۹
_اره اون واقعا افتضاحه!!
جیمین به سرعت اخم کرد و ضربه ی محکمی رو روی شونه ی پسر نشوند.
_اشتباهه مامانت فوقالعادس!!
بعد هم به سرعت از ماشین پیاده شد و یونگی رو توی بهت تنها گذاشت. دکمه ی کوچکی رو برای باز کردن صندوق فشار داد و لحظه ی بعد صدای تیک خبر از باز شدن میداد.
_ترسناک بود!!!
قطعا منظورش جیمین بود، توی اون لحظه خشم پسر واقع ترسناک بود. یونگی دنبال دلیل میگشت و تنها موردی که به ذهنش خورد، مرگ مادر جیمین بود. بله مادرش، تازه دو روز از مرگش میگذشت.
_بزارید کمکتون کنم خانم!!
گفت و دسته ی چمدون رو از دست زن خارج کرد.
_حتما جناب!!
سولار خنده ی بلندی کرد و به حرکات جیمین خیره شد. چمدون رو روی زمین گذاشت و دنبال خودش کشید. یونگی که تازه پیاده شده بود، با چشم جیمین رو تا در ورودی دنبال کرد.
_ازش خوشم اومد پسر خوبیه!!
با چشمای درشت و متعجب به مادرش خیره شد.
_اونطوری نگاه نکن!!
بعد هم از کنار یونگی گذشت و مثل جیمین پسر رو توی بهت تنها گذاشت.
_بیا در رو باز کن گربه!!!
_مامان!!!!
صدای اعتراض پسر، اون رو به خنده انداخت. جیمین هم به خاطر خندهای که بی شباهت به پسرش نبود، لبخند کوچیکی زد.
کلید کوچیک روی توی قفل چرخوند و در با صدای آرومی باز شد. یونگی چمدون رو از جیمین گرفت و با دست بلند کرد تا برای بالا رفتن از پله ها راحت باشه.
سولار بوت مشکی رنگ رو از پاش خارج و به جاش دمپایی ابری رو به پا کرد. چرخی توی خونه زد و مستقیم به سمت یکی از اتاق های انتهای راه رو رفت._شاید وقتش باشه این خونه ی رنگ و رو رفته رو عوض کنی!!
دستگیره رو به سمت پایین فشار داد و منتظر واکنش یونگی شد.
_مامان این خونه تازه پنج ساله ساخته شده... اگه منظورت اسباب و وسایل خونه اس که فعلا ازش راضیم.!
_اصلا به من چه!!
بعد هم در رو محکم بست. یونگی از صدای در چشماش رو روی هم فشرد و اخم ریزی کرد.
_هر وقت احساس کردی حالت بهتره... اممم... وسایل خونه رو عوض کن!!
جیمین هم داخل اتاق خودش رفت. یونگی نگاهی به جای خالی اونا کرد و لبخند محوی رو لبش نشست.
۲۱ نیمه شب
_ولی خدای من داره تو تب میسوزه!!
دستش رو به پیشونی پسر چسبوند و برای بار چندم تب اون رو اندازه گرفت.
YOU ARE READING
𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉
Fanfictionاتفاقات زندگی، زمانی میافتند که تو اصلا انتظار نداری! وقتی کسی رو از دست میدی، یه فرد جدید میاد! وقتی یه در بسته بشه، درای جدیدی باز میشن. برای اولین بار که توی اون وضعیت دیدمت،اصلا فکر نمی کردم کارمون به اینجا برسه! وقتی گفتی نمیتونی با این موضوع ک...