ایتالیا رم
۱۶ دسامبر ۱۹۸۹_چون تو بهترین افسرمون هستی کیم! من میخوام حتما این کار انجام بشه!
اخم ریزی کرد و پرونده رو از دست مرد گرفت. تشکر کوتاهی کرد و حرف اضافه تری نزد.
_ممنون از اعتمادتون!
به سرعت از دفتر رئیس خارج شد و به سمت اتاق خودش رفت. پرونده رو روی میز کوبید. موهاش رو توی دست گرفت و با صدای تقریبا بلندی حرف زد.
_چرا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟:چون تو از نژاد خودشون هستی و مجبوری کیم حرف دیگه ای نشنوم!:
حرف مرد توی سرش تکرار شد و اون رو کلافه تر کرد.
پشت میزش نشست و نگاه کوتاهی به پرونده انداخت.
جئون جونگکوک، رئیس تشکیلات خودگردان... من باید اونو راضی کنم تا باهامون همکاری کنه؟ اخ خدای من!!!
کلافه از اطلاعات و گنگ و نامعلوم، سرش رو روی میز گذاشت و چشماش رو بست.
____
کره جنوبی سئول_اینجا واقعا... نمیدونم چی بگم...
چمدون رو به سمت یکی از اتاق های داخل خونه بُرد و سرش رو سمت پسر کوچیکتر چرخوند.
_خیلی کوچیکه می دونم!
یونگی لبخند خجالتی زد و دستی به موهاش کشید.
_کوچیک؟ این یه شوخیه دیگه؟ اینجا محشره!! هم.. هم بزرگه... هم خوشگله!!
جیمین به سمت یکی از مبل های کلاسیک داخل خونه رفت و روی اون نشست. با ذوق پنهان نشدنی روی مبل دست کشید و حرف زد.
_مخمل مشکی روی این مبل سلطنتی؟! وای خدای من!! خونه ات مثل یه قلعه ی قدیمی میمونه!
یونگی خنده ی کوچیکی به خاطر ذوق پسر کرد و بررسی کردن اتاق از اونجا خارج شد.
جیمین تو کل خونه می چرخید و متعجب نگاه میکرد. پرده ی مشکی رنگ کنار زد و نگاه کوتاهی به خونه های اطراف کرد.
_چشمات خسته نمیشه همه چی مشکی؟
متعجب و گیج شده سوال پرسید و یونگی رو مورد خطاب قرار داد. دوباره به سمت وسایل خونه هجوم بُرد._من سفید رو دوست دارم!
یونگی به آرومی لب زد، حتی نمیدونست جیمین شنیده یا نه! به پسر نزدیک شد و با دست به یکی از مبل ها اشاره کرد.
_چرا نمیشی؟
جیمین به سرعت روی مبل جا گرفت و نگاه کنجکاوش رو به یونگی داد.
_پس چرا؟
پس جیمین شنیده بود.
پسر به وسایل خونه اشاره کرد و متعجب دستی به موهاش کشید. یونگی خنده ی ریزی به وضعیت جیمین کرد و جواب سوالش رو داد._دلیلش مسخره اس... اما وقتی میخواستم وسایل خونه رو بخرم،.. میدونی یه جورایی..
لبخند خجالتی زد و دستش رو به موهاش رسوند.
VOUS LISEZ
𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉
Fanfictionاتفاقات زندگی، زمانی میافتند که تو اصلا انتظار نداری! وقتی کسی رو از دست میدی، یه فرد جدید میاد! وقتی یه در بسته بشه، درای جدیدی باز میشن. برای اولین بار که توی اون وضعیت دیدمت،اصلا فکر نمی کردم کارمون به اینجا برسه! وقتی گفتی نمیتونی با این موضوع ک...