کره جنوبی سئول
۱۷ دسامبر ۱۹۸۹
خیره به پنجره ی بسته، بود و دسته رو زیر چونه اش گذاشته بود.
_ نکنه برنگرده؟
اخم ریزی روی صورتش نشسته بود و جدیت اون رو نشون میداد.
_شاید بهتر باشه منم برم اونجا؟!
با این ایده، مثل برق از روی مبل بلند شد و بعد از برداشتن پالتوش از در خونه خارج شد.
یونگی سوار بر شورلت مشکی رنگ به سمت خونه ی پدر جیمین حرکت کرد.
توی طول مسیر، به قدری سرعت رو بالا برده بود که هر لحظه ممکن بود تصادف کنه._اگه اشتباه نکنم توی همین خیابون...
با دیدن ماشین جیمین، حرفش توی دهنش موند و چشماش خیره شد.
در ماشین رو باز کرد و با قدم ها بلند خودش رو به پسر رسوند. جیمین شوکه از حرکت یونگی، سر جاش ایستاد. پسر لبخند لثه ایش رو نشون جیمین داد._یونگی؟؟؟
لبخند بزرگی روی لب جیمین نشست و توجه یوجین رو به خودش جلب کرد.
_اون کیه؟
به سمت یوجین برگشت و با نیشخند دختر مواجه شد.
_باز که داری اونطوری نگاه میکنی!!
_اون کیه داداشی؟؟
از شونه های پسر اویزون شد و منتظر بهش نگاه کرد.
_دوستمه یوجین...
دختر با یه نگاه که به پسر میفهموند که خر خودتی، لب زد.
_واسه دوستت این شکلی شدی؟
_چه شکلی؟
یوجین به صورت جیمین اشاره کرد و قبل از اینکه یونگی کاملا بهشون برسه، لب زد.
_لپات قرمزه!
بعد هم خنده ی بلندی رو سر داد. جیمین به سمت دختر هجوم برد.
_جیمین؟؟؟... کجا داشتی میرفتی؟؟
نگاه کلافه و عصبی اش رو از دختر گرفت و به سمت یونگی برگشت.
_میخواستم ببرمشون سر خاک!
یونگی سرش رو به نشونه ی اینکه متوجه شده تکون داد و حرفی نزد.
_چرا اومدی اینجا؟؟
یونگی خنده ی خجالت زده اش رو نشون پسر داد و خواست حرفی بزنه که با صدای دختر متوقف شد.
_اسمتون چیه آقا؟؟
گردنش رو به سمت یوجین چرخوند و لبخند گرمی زد.
_من یونگی هستم خانم!!مین یونگی!
یوجین دستش رو جلوی یونگی برد و متقابلا لبخند زد.
_پارک یوجین هستم... خواهر کوچیکتر جیمین!!خوشبختم!!
دست دختر رو توی دست گرفت و سرش رو کمی خم کرد.
ESTÁS LEYENDO
𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉
Fanficاتفاقات زندگی، زمانی میافتند که تو اصلا انتظار نداری! وقتی کسی رو از دست میدی، یه فرد جدید میاد! وقتی یه در بسته بشه، درای جدیدی باز میشن. برای اولین بار که توی اون وضعیت دیدمت،اصلا فکر نمی کردم کارمون به اینجا برسه! وقتی گفتی نمیتونی با این موضوع ک...