𝑷𝒂𝒓𝒕 24

48 13 14
                                    


۳۰ دسامبر ۱۹۸۹

ایتالیا رم

بعد از ساعت ها همنشینی و گفت و گو، یونگی که نبودن جیمین دیگه براش غیر قابل تحمل شده بود، از روی مبل بلند شد و کمی نگاهش رو اطراف چرخوند.

_من میدونم دنبال چی هستی...

کمی مکث کرد و آروم تر ادامه داد.

_یا بهتر بگم دنبال کی هستی!

یونگی کمی سرش رو پایین گرفت و همون دختر رو دید تعجبش زیاد طولانی نشد. چون ویولت لباسش رو توی دست گرفته بود و دنبال خودش می‌کشید.

_فرض کن وقت زیادی نداری! هر تصمیمی که داری... هر کاری که میخوای انجام بدی... فقط و فقط تا ۱۲ امشب مهلت داری. الانم کع ساعت...

کمی مکث کردو نگاه کوتاهی به ساعت رو دیوار انداخت و دوباره به راهش ادامه داد.

_فقط ۳۰ دیقه زمان داری! چقدره دیگه میخوای صبر کنی؟ هنوز مطمئن نیستی از خودت؟ نگو نیستی که باورم نمیشه. برو و هر چی توی دلت هست رو بهش بگو!

یونگی تا الان شوکه و متعجب تنها به حرفای دختر گوش کرده بود، حرفی نزد. حتی متوجه نشد که اون روی توی اتاقی انداخته و در رو بسته.
اتاقِ ساکتی بود و تنها صدای نفس کشیدن کسی به جز خودش به گوش میرسید. کمی جلو تر رفت و با دیدن چشمای بسته ی جیمین، ناخودآگاه لبخند محوی زد. آروم آروم قدم برداشت و به پسر نزدیک شد. روی زمین مقابل جیمین نشست و از پایین بهش خیره شد. کمی وقت داشت تا روی پیشنهادش کار کنه. اصلا چی باید میگفت؟ لطفا با من ازدواج کن جیمین... کمی مکث کرد و با تحلیل فکری که از سرش گذشته بود، چشماش گرد شد! خدای من این دیگه چی بود؟ اصلا مغز توی کله اش بود؟ با من ازدواج کن جیمین؟؟؟؟ با افکار خودش درگیر بود و اصلا متوجه پسری نشد که بهش خیره شده.

_اتفاقی افتاده مین یونگی؟

یونگی با شنیدن صدای جیمین از جا پرید و باعث شد کمرش به میزِ رو به روی مبل بخوره. صدای آرومی به خاطر درد از بین لبهاش خارج شد. جیمین که تا الان سعی میکرد به خاطر واکنش پسر خنده اش رو کنترل کنه، از جا بلند شد و یونگی رو جای خودش نشوند.
یونگی احساس میکرد اگه الان نگه، دیگه هیچ وقت نمیتونه بیانش کنه. همون طور که ابروهاش از درد جمع شده بود و جیمین کمرش رو ماساژ میداد لب باز کرد.

_بیا فردا بریم بیرون جیمین! یعنی بریم سر قرار.. اره...

کمی مکث کرد و قبل از اینکه به جیمین اجازه ی حرف زدن بده ادامه داد.

_لطفا الان بهم نه نگو... اگه نخواستی بیای همون فردا نیا. من مکانش رو بهت اعلام می‌کنم..

به سرعت بلند شد و بی توجه به درد کمرش و پسره نشسته روی مبل از اتاق خارج شد.
جیمین که نمیتونست به خاطر خجالت و هول شدگی پسر خنده اش رو کنترل کنه، لبخند محوی زد و آروم گفت.

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉 Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang