𝑷𝒂𝒓𝒕 19

40 15 18
                                    


۳۰ دسامبر ۱۹۸۹

ایتالیا رُم

عمارت جئون

_فقط بوق میخوره تهیونگ. هیچکس جواب نمیده!! دارم نگران میشم!!!

کلافه دستی به موهاش کشید و خودش رو روی تخت انداخت.

_نزدیک کریسمسه جیمین! شاید رفتن خرید؟ نگرانی نداره که.
خنده ی عصبی ای کرد و به تهیونگ خیره شد.

_دیروزم جواب ندادن!!! بازم میگی جای نگرانی نداره؟؟؟

تهیونگ همون طور که یکی از پاهاش رو روی دیگری انداخته بود، با صدای آرومی حرف زد.

_شاید دیگه دوستت نداره!

چشمای جیمین گرد شد، یعنی چی دیگه دوستت نداره؟... مگه تا الان دوسش داشته؟... نه نه... قطعا منظور تهیونگ چیز دیگه ای بوده، جیمین داره اشتباه میکنه. اره اون داره اشتباه میکنه!

_چرت نگو! کدوم دوست داشتن؟

چشماش رو توی حدقه چرخوند و سعی کرد به حرف تهیونگ بی توجه باشه.
کمی جلوتر اومد و روی جیمین خم شد. یکی از ابروهاش رو بالا فرستاد و حرف زد.

_اونطوری که تو از رفتاراش میگفتی، مطمئنم دوستت داره..

کمی مکث کرد و با شیطنت زمزمه کرد.

_توام بی میل نیستی بهش...

_شنیدم چی گفتی!!!

تهیونگ خنده ی ریزی کرد و سر جای اولش برگشت.

_باشه بابا نزن منو! نمیدونم از چی میترسی خو اگه دوسش داری بهش بگو.

جیمین نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد و روی تخت غلت زد و به سقف خیره شد.

_ببین ته دیگه مشکلی با اشتباه بودنش ندارم... فقط از خودم مطمئن نیستم...

شکلات دیگری از توی ظرف برداشت و پسر کوچیک تر رو مور خطاب قرار داد.

_بهش فکر کن! احساس چیزی نیست که بشه ازش فرار کرد!

_تو چی؟

جیمین خسته از مغز پر تفکرش، به سرعت از تهیونگ سوال پرسید تا شاید از طریق اون بتونه نتیجه گیری کنه.

_من چی جیمین؟

_تو جئون رو دوست داری؟

تهیونگ تقریبا توقع پرسیدن این سوال رو داشت، ظرف شکلات رو کنار گذاشت و چهارزانو نشست.

_من نمیدونم دوست داشتن چیه! نمیدونم عشق چیه! ولی میدونم حس امنیت و آرامش کنار یکی یعنی چی! حس اینکه وقتی کنارشی، هیچ چیزی نمیتونه حواس تو رو از اون پرت کنه! فقط و فقط اونو ببینی! هر لحظه دلتنگ بشی و بخوای همیشه کنارش باشی!...

کمی مکث کرد و با اخم کوچیکی ادامه داد.

_اگه اینایی که گفتم دوست داشتن حساب میشه، آره! من دوسش دارم...
جیمین که حالا کمی گیج تر شده بود، به طور بامزه ای پاهاش رو روی تخت کوبید و اعتراض کرد.

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora