𝑷𝒂𝒓𝒕 22

28 14 7
                                    


۳۰ دسامبر ۱۹۸۹

ایتالیا رم

_تو برای دریات چیکار کردی؟

به سرعت چشماش رو باز کرد و به سقف خیره شد. پس اون فقط یه خواب بود؟ نگاهش به سقف بود و نمیتونست چشم برداره. می‌ترسید سر بچرخونه، هنوز توی همون خواب باشه، درسته ترسناک نبود ولی برای سوالی که اخر جیمین ازش پرسید بود جوابی نداشت. صبر کن... جیمین؟ چرا توی خواب متوجه اون نشده بود؟ دستاش رو پلکاش گذاشت و کمی ماساژ داد. با دیدن سرمی که به دستش وصل بود، خاطراتی توی ذهنش مرور شد. چشمش سیاهی رفته و انگار بیهوش شده بود.

_خدای من بهوش اومده.

زن خدمتکاری که با یه سینی پر به داخل اتاق اومده بود. با دیدن یونگی به سرعت وسایل توی دستش رو روی میز رها کرد و به بیرون اتاق دوید.
با چشمای متعجب زن رو دنبال کرد و کمی تو جاش تکون خورد. سرش درد میکرد و اما خیلی شدید نبود. با دست آزادش اون ملحفه رو کنار زد و پاهاش رو روی زمین گذاشت.

_یونگی؟؟

صدای مادرش و جیمین همزمان به گوشش رسید، گردنش رو سمت در اتاق چرخوند و در ابتدا با چشمای نگران پسر مواجه شد. حتی قدرت پلک زدن نداشت و تنها خیره شده بود.
سولار که متوجه این موضوع و نگاه های اونا شده بود، خیلی آروم و بی سر و صدا از اتاق خارج شد. پسرش رو سالم دیده و خیالش راحت شده بود.
جیمین حس میکرد زیر اون چشما در حال ذوب شدنه، سرش رو پایین انداخت و به سمت سینی رها شده رفت.

_حالت بهتره؟

برای عوض کردن جو، شروع به حرف زدن کرد. لبه ی تخت نشست و سینی رو روی پای یونگی گذاشت. با احتیاط سوزن سرم رو خارج کرد و قاشق رو به دست اون داد.

_مامانت گفت دو هفته ای میشه خوب غذا نخوردی. در واقع هیچی نخوردی!

نفسش رو صدا دار بیرون داد و منتظر به یونگی چشم دوخت. قاشق رو تنها توی کاسه میچرخوند و حتی قطره ای هم نمیخورد. جیمین که دیگه تقریبا از سکوت پسر کلافه شده بود، دستی به موهاش کشید و همونطور که بهش خیره بود حرف زد.

_نمیخوای چیزی بگی؟

یونگی بالاخره نگاهش رو بالا آورد و به جیمین چشم دوخت. زبونش رو روی لبش کشید تا از خشکی اون کم بکنه.

_خوبم...

صداش گرفته تر از چیزی شده بود که جیمین فکر میکرد. به سرعت لیوان آب رو به دست پسر گیج شده داد و حرف زد.

_اول اینو بخور!

_ممنونم.

اون خواب کاملا حواسش رو دزدیده بود، حتی حالا که واقعیت پسر روبه روش نشسته بود! اما اون که دنبال دریاش اومده بود؟!

_دلیل بیهوش شدنت فقط نمیتونه ضعف کردن باشه!...

کمی مکث کرد و یکی از دستای یونگی رو توی دست گرفت تا توجه اش رو جلب کنه، چون بنظر میرسید پسر اصلا توی این دنیا نیست.

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉 Where stories live. Discover now