𝑷𝒂𝒓𝒕 21

36 13 27
                                    


۳۰ دسامبر ۱۹۸۹

ایتالیا رم

_مین یونگی! خوشبختم.

_منم همین طور!...

کمی مکث کرد وهمون طور که به راه پله اشاره میکرد، حرف زد.

_به خونه ی من خوش اومدین! از پله ها بالا برین و آخرین درِ سمت چپ اتاق شماست.

خونه ی اون؟؟؟ علامت سوال بزرگی روی صورت یونگی تشکیل شد، اما به سرعت به حالت قبل برگشت و با لبخند از جئون تشکر کرد. به سمت جایی که پسر اشاره کرده بود، حرکت کرد و از پله ها بالا رفت. به در مورد نظر رسید و دستگیره رو به سمت پایین فشار داد.

_آخ کمرم..

زیر لب زمزمه کرد و اون چمدون سنگینی که از تموم پله ها رد کرده بود رو وسط اتاق رها کرد. پالتوش رو از تن خارج کرد و خودش رو روی تخت انداخت. نمیدونست جیمین و مادرش کجا رفتن، اما به قدری خسته بود که توان گشتن نداشت‌. پلکاش آروم آروم بسته شدن و در آخر به خواب رفت.
_________

_پس اینجا بودی!

جیمین که به تازگی خنده ی مبحث قبلی رو جمع کرده بود، نفس عمیقی کشید و حرف زد.

_آره.. البته اولش نه! من دنبال دوستم بودم. من فقط دو روزه که اومدم اینجا! حالا هم که...

با پریدن زن توی بغلش، حرفش نصفه موند. لبخند محوی زد و متقابل سولار رو به بغل گرفت. احساس مادرانه ای که از زن میگرفت واقعا قلبش رو گرم میکرد. دلش برای مادرش تنگ شده بود، ولی برای دلتنگی خیلی خیلی دیر شده بود.

_حالا چی شما رو به اینجا کشونده مامان؟!

لبخندی از شنیدن کلمه ی مامان روی لب زن نشست. پس پسر به یاد داشت که بهش چی گفته! توی مغزش فکرای زیادی میگذشت، اما در تموم افکارش، یه مورد از همه بزرگتر بود و اون هم درست کردن رابطه ی بین جیمین و یونگی بود!

_تو!
_________

_اینکه غریبه هارو آزادانه توی خونه ات راه میدی، هم عجیبه هم قشنگه!

با نگاهی که قلب ازش بیرون میریخت به تهیونگ خیره شد. به خاطر محو شدنش، لازم داشت تا حرف پسر رو تحلیل کنه و بعد جواب بده. پس کمی مکث کرد و در آخر لبخندی زد.

_نه اونا منو میشناسن نه من اونا رو! اما من تو رو میشناسم تو جیمین رو، و جیمین اونها رو! درسته بازم غریبه به نظر می‌رسن، ولی چرا وقتی جای کافی توی خونه هست، بیرون بمونن؟

تهیونگ که به نظر میرسید کمی قانع شده، سرش رو تکون داد و دوباره به کاغذا و پرونده هایی که جلوی دستش بود خیره شد. جونگکوک که از توجه زیاد پسر به برگه ها کلافه شده بود، نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد و به سمت اون رفت. از بازوش گرفت و پسر رو بلند کرد و در همون حال هم حرف زد.

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉 Où les histoires vivent. Découvrez maintenant