𝑷𝒂𝒓𝒕 25

44 8 15
                                    

31 دسامبر ۱۹۸۹ رُم

باد زمستونی مثل سیلی به صورتش برخورد و بدن سرد اون رو سردتر میکرد. حالا دیگه همه چیز تو خالی تر شده بود. حتی دیگه اجزای بدنش رو احساس نمیکرد، انگار روح مرده ای بود میون مردم. باید برمیگشت دیگه اینجا کاری نداشت. اولین مقصدش خونه ی جئون بود. حالا به اونا باید چی میگفت؟...

خسته از افکار پراکنده اش سری تکون داد. با رسیدن به مقصدش و باز شدن در، داخل خونه شد. تهیونگ طرفش اومد و با ندیدن جیمین شروع به سوال پرسیدن کرد.

_جیمین کجاست پس؟

یونگی بدون اینکه سرش رو بالا بگیره، با صدای آرومی که سعی در مخفی کردن حالش داشت، شروع به حرف زدن کرد.

_حالش بد شد بردمش بیمارستان...

_کدوم بیمارستان؟؟؟؟

نگرانی و شوک توی صداش موج میزد. جونگکوک با دیدن رنگ پریده ی تهیونگ به سرعت پالتویی از خدمتکار گرفت و به دست اون داد.

_الان میریم پیشش ته. باشه؟

سرش رو سمت یونگی چرخوند و دوباره سوال تهیونگ رو پرسید.

_کدوم بیمارستان آقای مین؟

بعد از گفتن اسم بیمارستان و رفتن اونها، یونگی به سمت اتاقی که توش اقامت داشت رفت. در رو باز کرد و مادرش که روی تخت نشسته بود رو دید.
نگاه منتظر سولار روی صورت پسرش نشست. اصلا توقع این حال یونگی رو نداشت. چشمایی که کاملا به خون نشسته بودن صورتی که از گچ دیوار روشن تر شده بود‌ به سرعت از جا بلند شد و دست پسرش رو توی دست گرفت. از شدت سرماش جا خورد اما سریع به خودش اومد. به سمت تخت کشیدش و پتویی رو روی بدنش انداخت. روی زانو پایین تخت نشست و به یونگی خیره شد.

_باید بریم مامان...

زن که هنوز هم نمیدونست چه خبره، چشمای متعجبش رو به پسر دوخت و منتظر ادامه شد.

_من بهش گفتم همه چیز رو...

یونگی که انگار با حرف خودش بهش شوک وارد شده باشه، به سرعت بلند شد و سمت چمدون ها رفت. همون طور که اشک میریخت تند تند حرف زد.

_زودباش باید تا برنگشته بریم!

سولار که نمیدونست یونگی راجب چی حرف میزنه، چشمای متعجبش رو به پسر دوخت و ناباور لب زد.

_منظورت چیه یونگی؟؟؟ همه چیز چیه؟؟؟

پسر با شنیدن صدای مادرش، تازه به یادآورد که زن از همه چیز بی خبره... ترسیده سرش رو سمت مادرش چرخوند که با چهره ی درهم و عصبی اش روبه رو شد.

_بهت توضیح میدم باشه؟ الان بریم لطفا...

بی توجه به رفتار مادرش حرف زد و بعد از برداشتن چمدون ها از اتاق خارج شد. سولار بعد از پوشیدن پالتوش به سرعت دنبال یونگی دوید.

از در خارج شد و به کسی توجه نکرد. منتظر مادرش ایستاد. نگاه آخرش رو به عمارت انداخت و در آخر زمزمه کرد.

_متاسفم جیمین...

______

_دوساعته یه بند اشک میریزه...

کمی مکث کرد، نگاه ناراحت و نگرانش رو سمت جیمین برگردوند. به پسر روی تخت خیره شده و به طور کامل حرفش رو فراموش کرده بود. نفس خسته اش رو بیرون فرستاد و با به یادآوری چیزی ادامه داد.

_حتی بهم نمیگه چیشده... در واقع اصن حرف نمیزنه.

جونگکوک که اخم کوچیکی روی صورتش نشسته بود، خیره به جیمین اطلاعاتی که داشت رو اضافه کرد.

_دکترش میگفت شوک قلبی بهش وارد شده... این اصن با عقل جور در نمیاد! مگه چی بهش گفته؟

تهیونگ کلافه از افکار و حرفایی که دائم توی گوش و مغزش پخش میشد، دستی به موهاش کشید. قدمی به تخت جیمین نزدیک شد و مثل دفعه های قبل روبه اون خیره شد.

_تا کِی قراره حرف نزنی جیمین؟ بهم بگو اون لعنتی چیکار کرده؟؟؟ منو دست کم گرفتی نکنه؟؟ پدرش رو میارم جلوی چشمش! فقط بگو چیشده!

صداش بلند نبود اما محکم بود. مخلوطی از غم و عصبانیت، ترس و اضطراب، نگرانی و عذاب!
جیمین چشمای قرمز شده از گریه اش رو به سمت پسر برگردوند و خیره شد. لبهای خشک شده اش رو با زبون خیس کرد و در آخر لبخند تلخی زد. یا صدای آرومی و ملایمی تنها یه جمله بیان کرد.

_گفت همه چی نقشه بوده...

با چشمای گرد و متعجب به پسر شکسته ی روی تخت خیره شدن، چطوری میتونست فقط یه نقشه باشه؟ چشمای یونگی چیز دیگه ای میگفت. چطوری امکان داره واقعا؟

جونگکوک نفس کلافه اش رو بیرون فرستاد و روی نزدیکترین صندلی نشست‌. تهیونگ که هنوز نمیتونست باور کنه، قدمی به تخت نزدیک تر شد.

_چی... چی میگی جیمین.؟؟ نقشه؟؟

_آره تهیونگ همش یه نقشه ی لعنتی بود!!! از اول همه چی رو میدونست...

بالاخره صداش رو آزاد کرد و بلند فریاد کشید. اما وقتی به آخر جملاتش رسید، بغض اجازه ی پیشروی نداد.

_زنده اش نمی‌ذارم جیمین! میندازمش زندان! پدرشو در میارم!!

تهیونگ با خشم حرفاش رو گفت و به سمت در اتاق حرکت کرد.

_ته اون به پدرم کمک کرد، ولش کن...

_چرا داری ازش دفاع میکنی لعنتیی؟؟؟ چرا نمیفهمی اون باید تقاص پس بده!!!

صداش بیش اندازه بلند بود و هیچ تلاشی هم برای کنترلش نمیکرد. جیمین سرش رو به تخت تکیه داد و همون طور که اشکاش روون بودن، حرف زد.

_چون هنوز دوسش دارم...

__________________________

راستش دیگه طاقت نیاوردم واقعا دلم واسه فضای واتپد تنگ شده بود. امیدوارم بتونید این داستان رو بخونید:)
حرف خاصی ندارم فقط ووت و نظر یادتون نره.🫀

-مادام‌ویولت⚜☕

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉 Onde histórias criam vida. Descubra agora