𝑷𝒂𝒓𝒕 18

40 14 22
                                    


۶ آوریل ۱۹۸۳

ایتالیا رُم

_بفرمایید داخل!

دستگیره رو به سمت پایین فشار داد و آروم وارد شد. ابتدا سلام نظامی اش رو انجام داد و بعد منتظر ایستاد.
مردی که به نظر میومد ۵۰ ساله باشه، لبخندی زد و با دست به مبل های چرم داخل اتاق اشاره کرد.

_بشین پسر!

_نه قربان!

جونگکوک به سرعت رد کرد و سر جای خودش ایستاد. مرد از روی صندلی بلند شد و روبه روی اون ایستاد. به سر تا پای پسر نگاهی انداخت و در آخر روی چشماش متوقف شد.

_میدونم از کجا اومدی! فرمانده ات خبر داد! کار خاصی نداری، فقط توی کارها به بقیه کمک میکنی! مثلا اطلاعات رو جابه جا میکنی، تمیز کاری میکنی و کارایی مثل همینا!

کمی مکث کرد و همون طور که دست به کمر، پشت میزش می‌نشست حرف زد.

_طبقه ی سوم خوابگاهِ اونجا اسمت رو بگی اتاقت رو نشون میدن! آزاد!

جونگکوک بدون حرف اضافه ای سرش رو پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت. حتی اطلاع نداشت خوابگاه کجاست. کلاهِ روی سرش رو پایین تر کشید، طوری که از چهره اش تنها لب هاش مشخص بود. به سمت گروهی که به نظر میومد مثل خودش سرباز باشن رفت و سوالش رو پرسید.

_ببخشید خوابگاه کجاست؟

_ساختمون بغلی پسر. از اینجا خارج شو و برو ساختمون بغل.

چقدر این صدا براش آشنا بود. کمی سرش رو بالا گرفت تا بتونه چهره ی مرد رو ببینه. پسر جوونی بود، به نظر میومد هم سن و سال جونگکوک باشه. بعد از کمی نگاه کردن دوباره سرش رو پایین انداخت و تشکر کرد. به سمت در خروجی رفت. فکرش درگیر چهره ای بود که مثل افراد مشهور برق میزد، اون پسر به نظر رتبه ی بالایی داشت و جونگکوک این رو از مدال های رو سینه اش فهمیده بود.

__________

بازگشت*

آره... اون روز، اولین روزی بود که تهیونگ رو دید. تهیونگ هیچ وقت جونگکوک رو ندید، اما پسر همیشه از راه دور حواسش به اون بود. بعد ها فهمید که تهیونگ برای افسری درس میخونه و میخواد افسر بشه. اون پسر با اون چهره ی جذاب و فریبنده اش، بدجور به دل جونگکوک نشسته بود، طوری که جونگکوک هر چقد تلاش کرد نتونست از یاد ببره.

حالا شیش سال از اون ماجرا میگذره و جونگکوک باز هم تهیونگ رو دید. نمیدونست میتونه عشقی که داره رو ثابت کنه یا نه. اگه کسی اون رو نمی‌پذیرفت چی؟ ابن رابطه چیزی نبود که مردم قبولش داشته باشن! اما جونگکوک سعی میکرد مثبت به قضیه نگاه کنه و برای خودش راه حل پیدا کنه تا بتونه چیزی که میخواد رو بدست بیاره. تا همین الان هم با نگه داشتن تهیونگ توی دفتر و محل زندگی اش تا حدودی موفق شده بود. البته اینکه تهیونگ هم تلاشی برای رفتن نمیکرد، به روحش جون میداد.
پیش جیمین سفره ی دلش رو باز کرده بود، اما جیمین اعتقادی به این موضوع نداشت و همین هم جونگکوک رو می‌ترسوند. شاید فقط باید صبر میکرد؟ یعنی واقعا زمان میتونه همه چیز رو حل کنه؟

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora