𝑷𝒂𝒓𝒕 23

28 13 0
                                    


۳۰ دسامبر ۱۹۸۹

ایتالیا رُم

_دیدم تنهایید گفتم بد نباشه باهم حرف بزنیم... هم راجب خودتون هم راجب این مهمون جدیدمون!

دو کلمه ی آخر رو با تاکید خاصی گفت تا جیمین متوجه منظورش بشه. پسر انگار که کاملا به یونگی فکر میکرد، سری تکون داد و حرفی نزد. نمیدونست چرا جدیدا همه در مورد یونگی باهاش حرف میزدن. روی مبل کمی تکون خورد و بعد به دختر نگاه کرد تا ادامه بده‌.

_میتونم ببینم بهش علاقه ای دارین...

به سرعت وسط حرف دختر پرید تا از شنیدن ادامه ی حرفش جلوگیری کنه.

_نه من..

_لطفا حرفمو قطع نکنین آقای پارک! رفتار شما در دید من کاملا واضحه، اما برای خودتون نه! و کاملا هم حق دارید من شمارو سرزنش نمیکنم چون این موضوع برای هر کسی شناخته شده نیست...

کمی مکث کرد و نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد. نگاهش رو به جیمین دوخت و ادامه داد.

_اما کی میگه چی درسته و چی غلط؟ کدوم قانون تعیین کرده که آدم نمیتونه به چیزی که دوست داره برسه؟...

دوباره مکث کرد و برای اینکه از توجه جیمین مطمئن بشه مستقیم بهش خیره شد.

_کی بهتون گفته راه درست کدومه؟ غلط کدومه؟ بهش خوب فکر کنین آقای پارک! شما نقش اول داستان خودتونید. پس حواستون رو به خودتون بدین و منتظر نشونه نباشین.

جیمین که از جدی بودن دختر کاملا متعجب شده، سرش رو کمی تکون داد تا بتونه حرفای دختر رو تحلیل کنه. واقعا فقط ده سالش بود؟

_ویولت تو اینجایی.

زنی با قد تقریبا بلند و شباهتی کم با جئون، وارد کتابخونه شد و خطاب به دختر حرف زد. زیاد متعجب به نظر نمیومد، انگار که اومدن دختر به کتابخونه کاملا جز روتین روزانه اشه.

_بله مادر!

اوه پس مادرش بود. جیمین که بالاخره کمی موقعیت رو درک کرده بود، از روی مبل بلند شد و سرش رو کمی به نشونه احترام خم کرد و حرف زد.

_سلام خانم. پارک جیمین هستم.

زن کمی جلوتر اومد و با همون لبخند زیباش پسر رو خطاب قرار داد.

_من شمارو میشناسم موسیو پارک، ولی شما من رو نه.

جیمین راحت میتونست به اون یک سال کاری که توی اون سالن انجام داده فکر کنه. قطعا این زن یکی از بینندگان بوده!

زن دوباره پیش قدم شد و دستش رو جلوی پسر نگه داشت.

_جئون فلورا هستم. خوشبختم.

پسر با دیدن دست دراز شده ی زن، لبخند گرمی زد و حرکات اون رو تکرار کرد.

_منم همین طور خانم جئون.

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉 Où les histoires vivent. Découvrez maintenant