𝑷𝒂𝒓𝒕 5

56 15 15
                                    

کره جنوبی سئول

۱۶ دسامبر

_چرا با پدرت اونطوری رفتار کردی؟ من شنیدم تو گوشش چی گفتی!

یونگی به سرعت دستاش رو بالا گرفت.

_البته... اگه دوست داری بگو!

لبخند دست پاچه ای به جیمین زد و نگاهش رو به زمین دوخت.

_۱۵ سالم بود، وقتی مامانم مسافرت بود، بابام یه زن رو آورد خونه و اتفاق خوبی نیوفتاد... یه خیانت بود و حس من به بابام دیگه مثل قبل نشد. همیشه میگفت عاشقه مامانمه! اما فهمیدم همش دروغ بوده!

جیمین نفسش رو صدا دار بیرون داد و خودش رو روی تخت انداخت. بی مقدمه، بی پسوند و پیشوند، حقیقت رو برای فردی که هنوز یک ماه هم از شناختنش نمی‌گذشت بیان کرد.
یونگی از روی صندلی بلند شد و کنار جیمین روی تخت نشست.

_با پدرت صحبت نکردی؟

جیمین روی آرنجش نیم خیز شد و به یونگی نگاه کرد.

_نه هیچ وقت!

یونگی نفس عمیقی کشید و کنار جیمین روی تخت دراز کشید. دستش رو زیر سرش گذاشت و آروم پیشنهاد داد.

_شاید بهتر باشه باهاش حرف بزنی!

جیمین خیره به حرکات پسر بود. کنار یونگی دراز کشید و چشماش رو به سقف داد. قلبش بی دلیل تند میزد و دمای بدنش کمی بالا رفته بود. طبیعی بود؟

_فکر کنم باید لباس مشکی بپوشم...

جیمین با به یادآوری مادرش لبخند دردناکی زد و به سرعت از روی تخت بلند شد.

_جیمین...

یونگی خجالت زده، سرش رو پایین انداخت. منتظر واکنش جیمین بود، تا درخواستش رو بیان کنه. وقتی پسر آروم سرش رو چرخوند، حرفش رو بیان کرد.

_من هیچ لباسی همراهم ندارم..!

جیمین خنده ی کوچیکی به خاطر خجالت پسر کرد و همون طور که از اتاق بیرون می رفت جواب داد.

_میگم برات لباس بیارن!

یونگی کمی سرش رو بالا گرفت و به لبخند جیمین خیره شد. تا به حال لبخندی به این زیبایی ندیده بود.
جیمین از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. یونگی دستش رو روی قلبش گذاشت و نفسش رو بیرون فرستاد.

_اون یه پسره!... اره همینه...

باید خودش رو قانع و توجیه میکرد. چیزی که از ذهن یونگی میگذشت، یه فاجعه بود!

____

ساعتی بعد-

_بسه جیمین باید بلند بشی!

یونگی از بازو های پسر گرفت و به سمت بالا کشید، تا اون رو مجبور به بلند شدن بکنه. نزدیک به دو ساعت از زمانی که برای خاکسپاری اومده بودن و می گذشت و جیمین در تمام این مدت روی زمین کنار قبر نشسته بود. نه اشک می ریخت، نه گریه میکرد! فقط خیره به تابوتی بود که توی خاک میذاشتن. گه گاهی هم لبخند کوچیکی روی لب هاش می نشست. خاطرات مادرش همیشه لبخند رو به همراه داشت.

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉 Where stories live. Discover now