𝒑𝒂𝒓𝒕 9

40 15 23
                                    

کره جنوبی سئول

۱۷ دسامبر ۱۹۸۹

_مراقب خودتون باشین... اگه خواستید بهم زنگ بزنید، این شماره ی خونه ی یونگیِ!! به این بزنید!!!

بعد از اینکه سرشون رو به نشونه ی تایید تکون دادن، وارد خونه شدن.

_میخوای ماشینت رو بیاری؟؟

با شنیدن صداش سمت یونگی برگشت و لبخند مهربونی زد.

_شاید لازم بشه!

_لازم نمیشه!!

کلید آئودی رو از دست جیمین خارج کرد و به نگهبان خونه داد. مچ پسر رو گرفت و دنبال خودش کشید. جیمین با یونگی هم قدم شد تا زمین نخوره!!
جیمین رو روی صندلی نشوند و خودش هم پشت فرمون جا گرفت. جیمین خیره به حرکات هول دست پاچه ی پسر، یکی از ابرو هاش رو بالا داد.
یونگی ماشین رو روشن و بعد از دنده دادن به راه افتاد.

_مطمئنی نمیخوای بریم دکتر؟؟

جیمین سرش رو بالا پایین کرد و جواب داد.

_نه نه لازم نیست... فقط.. فقط...

عطسه مهلت حرف زدن بهش نداد، دستش رو جلوی دهنش گرفت و دستمالی که یونگی بهش داده بود رو زیر بینی اش گذاشت.

_عافیت باشه!

_ممنونم!!

صورتش رو پاک کرد و با عجله به داروخونه ی سر راهشون اشاره کرد.

_همینجا وایسا!!!!

یونگی به سرعت پاش رو روی ترمز گذاشت و ماشین با شتاب زیادی از حرکت ایستاد.

_شما بشین... زود برمیگردم!!

یونگی سرش رو به نشونه ی باشه تکون داد و خودش رو به صندلی چسبوند. چشماش هاش رو روی هم گذاشت. از صبح تا الان اتفاقات متفاوتی براش افتاده بود و گزینه اول هم اون رو خسته کرده بود. حالا که پدرش ورشکست شده، چه اتفاقی برای مادرش میوفته؟؟؟ با یادآوری این وضعیت به سرعت چشماش رو باز کرد و متعجب توی جاش نشست.

_خوب هر چی لازم بود گرفتم!! بریم؟!

در رو بست و به سمت یونگی برگشت. وقتی چشمای گرد یونگی رو دید، نگران دستش رو روی شونه ی پسر گذاشت.

_یونگی؟؟

به سمت صدا برگشت و در نگاه اول اون لب های پفکی رو دید.
نگاهش رو به چشمای جیمین داد و آروم لب زد.

_بابام ورشکست شد..

جیمین شوکه به پسر خیره شد. به خاطر صدای آروم اون احساس کرد اشتباه شنیده!

_چی گفتی؟؟؟

یونگی ایندفعه بلند تر و کامل تر توضیح داد.

_اون شخصی که صبح زنگ زد بابام بود. بهم گفت ورشکست شده!

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉 Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang